ماندران ها ( جلد 2 )
سيمون دوبووار
پرويز شهدي
انتشارات دنياي نو
اين قسمت كتاب يك جورايي نشون دهنده سرنوشت قهرمان هاي داستان هست . افرادي كه سياسي و اهل ادبيات بودند بعد از پاشيده شدن جمعشون و از بين رفتن اميدهاشون مي خواد نشون بده هر كدوم بنا بر سن و روحياتشون به چه راهي مي روند و چي جلوي روشون هست .
فكر مي كردم حوصله جلد دوم را ديگه نخواهم داشت اما اين جلد را هم دوست داشتم شايد بيشتر از جلد اول . به هر حال تجربه لذت بخشي بود و آدم را درگير مي كرد . جالب ترين نكته كتاب براي من آنا بود . زني كه يكي از شخصيت هاي اصلي كتاب هست و روان شناسه و طي رفتارش با ديگران دائم اون ها را تجزيه و تحليل مي كنه كه دليل اين رفتارشون چيه و بهتره اون چه عملكردي داشته باشه . اين تحليل ها و عملكردها برام خيلي جذاب و دل نشين بود .
اين كتاب برنده جايزه گنكور مي شه و در مورد اسم كتاب بد نيست بگيم ريشه مالزيايي داره و توي چين به كسايي اطلاق مي شده كه از طريق كنكور از بين افراد تحصيل كرده انتخاب مي شدند . اين لغت بعدها وارد فرانسه مي شه و در مورد افراد مهم و بانفوذ و به خصوص برگزيدگان علم و ادب و سياست به كار گرفته مي شده و شايد چون ما براش لغت خيلي دقيقي توي فارسي نداريم نويسنده ترجيح داده به جاي اسمي مانند نخبگان يا برگزيدگان از همون اصطلاح ماندران ها استفاده كنه .
قسمت هاي زيبايي از كتاب
مرد شدن در زماني كه اين كلمه مفهوم سنگيني پيدا كرده خيلي دشوار است .
يك روز به نادين توضيح داده بود كه از مقايسه كردن خودش با ديگران پرهيز مي كند ولي لحظه هايي هم مي رسد كه آدم مجبور به اين كار مي شود ، ديگران به اين كار مجبورش مي كنند .
آشتي كردن ، بخشيدن ، چه واژه هاي رياكارانه اي . آدم بايد فراموش كند ، همين .
گذشته را آدم نمي تواند به طور ارادي فراموش كند !
آدم خيلي زود نسبت به كساني كه عادت ندارد درباره شان قضاوت كند ، بي انصاف مي شود .
از ياد بردن يك پرسش ، پاسخي براي آن نيست .
ديگر هرگز به سرم نخواهد افتاد دوستت نداشته باشم . هيچ وقت اين همه دوستت نداشته ام .
وقتي آدم هنوز اميدوار است ، درك كردن مهم است و من مطمئن بودم كه هيچ اميدي برايم نمانده است .
براي اين كه آدم كسي را عاشقانه دوست داشته باشد ، بايد سخت به هيجان بيايد ، وقتي بازي دو طرفه باشد ، ارزش انجامش را دارد ، ولي اگر قرار باشد آدم به تنهايي بازي كند ، بازي احمقانه مي شود .
نياز به كمك داشتم تا اين روزها را بگذرانم ، روزهايي كه هر ساعت آن بايستي ياد مي گرفتم و عادت مي كردم كه ديگر دوستم ندارد .
تا وقتي او به من لبخند مي زند توان آن را نخواهم داشت كه اين عشق را در سينه ام بكشم ، ولي از دور كشتن آن ، كار هر كسي است .
عجيب است كه توي چشم هاي يك زن چه قدر اشك وجود دارد .