بعد از پایان/ وفی

بعد از پایان

 

فریبا وفی

 

انتشارات مرکز

سال نشر : 1392

رویا میزبان منظر است . در حقیقت خواهرزاده ساکن سوئدش آیسان از وی خواسته منظر را در سفر به تبریز همراهی کند . منظر آدم راحتی است با کسی رودربایستی ندارد کارهایی که دوست دارد را انجام می دهد نمی گذارد حرفی توی دلش بماند نمی گذارد راز اتفاقی کشف نشده باقی بماند . از بقیه هم می خواهد شجاع باشند و به دنبال ماجراهای زندگی شان بروند . او خودش عاشق مردی به نام اسد است و برای ایجاد ارتباط دوباره بین اسد و خانواده اش به این سفر آمده و رویا مشکلاتش  با دوست قدیمش  نسرین را حل می کند و می بینیم گاه باید زاویه دید بقیه را هم مد نظر قرار داد .

کتاب قشنگی بود . داستان ها و پیچ و خم هایی که آروم آروم باز می شوند چیزهای پیچیده ای که راحت حل می شوند رابطه هایی که به بازسازی نیاز دارند خیلی لطیف و آروم و شاید تا حدودی زنونه است . کتاب هدیه دوست عزیزم بود از تازه های نشر نیست . خیلی قبل تر هم خوندمش نمی دونم چرا فراموش کردم خلاصه اش را بذارم .

 

قسمت های زیبایی از کتاب

در زندگی هر کس چند نفری هستند که برای رد شدن از مرز ذهن ویزا لازم ندارند و خواسته و نخواسته همه جا با او هستند .

 

خیلی کیف دارد پیدا کردن دوباره ی دوست . به دوباره خواندن یک کتاب محبوب می ماند .

 

جسارت قد آدم را بلندتر می کند و نفس کشیدن را آسان تر .

 

رشد کردن درد دارد . خیلی هم درد دارد . آسان که نیست .

 

آدم ها گاهی بدترین ایرادها را از خودشان می گیرند ولی تحمل شنیدن نصف آن را از زبان دیگران ندارند .

 

دوستی عمیق هم تاریخ مصرف دارد و آخر سر تنها خواهی ماند و تا حد دق کردن غصه خواهی خورد و باید قال قضیه را برای همیشه بکنی .

 

کسی که حدس می زند بیشتر از کسی که می داند عذاب می کشد .

 

وقتی آدم یک رابطه ی درست و حسابی را تجربه می کند بدل بودن بقیه را زود تشخیص می دهد . دیگر کلاه سرش نمی رود . یعنی زندگی نمی تواند گولش بزند .

بی باد بی پارو/ وفی

 

بی باد بی پارو

 

فریبا وفی

 

انتشارات چشمه

به باران : زن در هتل با زنی دیگر آشنا می شود که قصه های زیادی دارد .

قایق ران ها : زن به یاد رویاهای مختلف زندگی اش خصوصا ونیز است .

بلوک های بتنی : مردی که با زنش رفتار بسیار نامناسبی دارد .

یک مثقال، یک انبار: از مزایای بغل کردن مادر

بی باد، بی پارو : دوستان قدیمی به حمام می روند .

سیب زمینی ایرانی : پدر و مادر برای دیدن فرزندانشان به آمریکا می رند.

کابوس شناور : سوگل دائم مادرش را تهدید به خودکشی می کند .

درخشش نحس : دختری که مدام با خودش حرف می زند .

هتل مشهد : زنی که به شوهرش شک دارد .

غشای نازک : دختر به خانه عموی باکلاسش دعوت شده .

صعود : پاهای مادر دیگر توان راه رفتن ندارند .

کلبه ی رو به اقیانوس : فیلمی در مورد زنی تنها .

اینم کتاب جدید خانم وفی قشنگ و دل نشینم هست . همون موضوعات همیشگیشم هست زن های تنها معمولی با افکار و درگیری های خودشون در مواجه با زندگی زن هایی که برخوردای مختلف دارن اما هیچ کدوم اون قدرم فعالانه نیست .

 

قسمت های زیبایی از کتاب

توی دلش یک آهن ربا داشت که همه ی بدبختی ها را جذب می کرد و بدتر این که می خواست به خورد تو هم بدهد . درست هم نمی شد . بدبین به دنیا آمده بود .

 

حالا آن قدر پولدارم که پاهایم گران ترین کفش ها را بخرند. موهایم این اندازه پولدار نیستند . هنوز با شامپوی ارزان می شورمشان . دندان هایم را با خمیردندان ایرانی می شورم . انگشتر توی انگشتم طلا نیست ولیس پاهایم حق دارند شاهانه زندگی کنند چون قرار است مرا تا لب گور برسانند و فقط آن جا خم شوند ، توی قبرم .

 

قهر با دنیا ته ندارد، یعنی چیزی از تویش در نمی آید .

ماه کامل می شود/ وفی

 

ماه کامل می شود

 

فریبا وفی

 

انتشارات مرکز

بهاره همراه با برادرش بهنام دو نفری در تهران زندگی می کنند . بهاره دختر آرام و توداری است که ایجاد رابطه برایش سخت می باشد اما دوست های خیلی شلوغ و سرحالی داره اونها به این نتجیه می رسند بهاره به عشق و سفر احتیاج داره . فرزانه پسری را بهش معرفی می کنه و اونها برای ملاقات با هم توی ترکیه قرار می ذارند ....

نسبتا خوب بود خیلی روان و آرام نوشته بود خیلی واقعی طبیعی شخصیت های قابل تصور ایده خوبی هم داشت این سردرگمی این نیاز به راحت گرفتن به وجود آمدن عشق اما راستش آخرش برام واضح نبود نفهمیدم به کجا رسید بهاره چی فکر کرد ...

خوب خوندن کتاب خانم وفی هم زمان شد با مهمانی خونه دوستم که توی قفسه کتابش این کتاب را دیدم و گفتم بذار این را هم معرفی کنم.

 

قسمت های زیبایی از کتاب

لذت بردن از زندگی هنر بود و من توی این یکی بدجوری خنگ بودم .

 

متوجه شده بودم که برای هر کس تعریف کنی شکل ماجرا عوض می شود . یکی با بی علاقگی اش داستان را بی مزه می کند . یکی با پیش داوری اش ماجرا را اخته می کند. یکی هم ا اعتمادش داستان را پر از جزئیات شیرین می کند .

 

هیچ کاری بی معنی تر از این نیست که بخوای برای کسی که برایش مهم نیستی از خودت بگویی .

 

کاری را که شروع می کردم تا ته می رفتم . کتابی هم که دست می گرفتم تا آخرش می خواندم حتی اگر خواندنش عذاب می شد.

 

حتی اگر چیزی نداشته باشی رو کنی باید وانمود کنی داری .

ترلان/ وفی

 

ترلان

 

فریبا وفی

 

انتشارات مرکز

ترلان دختری است که همراه با دوستش رعنا برای پاسبان شدن ثبت نام کرده اند و بعد از قبولی برای دوره اولیه راهی تهران شده اند . ترلان دختری کتاب خوان و نویسنده است کسی که در پس اتفاقات دنبال توصیف و نوشتن وقایع می باشد زیاد اهل مناسبات و کارهای دخترانه نیست ساکت است و چندان قاطی جمع نمی شود و در عوض دوستش رعنا اهل عتراض و شلوغ کاری و ....

خوب این کتاب نه جدید بود نه چیز دیگه ای چرا خوندمش ؟ چون یک دوستی قویا بهم گفت شخصیت ترلان به شدت منو یاد تو می انداخت و اون دوست را قبول داشتم و بسی کنجکاو برای خوندن این رمان . خوب راستش اره یک چیزاییش را شبیه می بینم جدا اما چون محیط خانوادگیش شدید با من متفاوته ارتباط برقرار کردن باهاش برام سخت بود اما یک شباهت هایی را هم واقعا حس می کردم . کتاب خوبیه .

 

قسمت های زیبایی از کتاب

رعنا وفادار است . فراموشش می کنی ولی از دستش نمی دهی . می دانی گار برود یک روز برمی گردد و اگر تو بروی و سال ها بعد برگردی پیشش در آغوشت می گیرد .

 

نمی شود از کنار تو هم ساده رد شد . آدم بی اراده بر می گردد و به تو نگاه می کند .
چرا؟
چون تو به آدم نگاه می کنی .

 

دشمن مشترک می تواند آدم ها را با هم آشنا کند ولی فقط دوست مشترک آن ها را به هم نزدیک می کند .

 

وقتی زیاد به رفتن فکر کنی ، سفر را آغاز کرده ای .

 

به همین سادگی کلمات محکم و آشنای زندگی اش بی مصرف شده بودند .

 

زندگی چیز فوق العاده و عجیب غریبی نیست . همین است که می بینی . مهم این است که دوربین را کجا بگذاری.

همه ي افق /وفی

همه ي افق

 

فريبا وفي

 

انتشارات چشمه

فال صنوبر : زن با دختر و خواهرش رفته تا فال بگيرد .
شب هاي شعر : دوست شاعر زن در نبود شوهرش مهمان او شده . زني بي پرا عاشق زندگي .
آواره و آزاد : صاحب خانه اي كه شايد قصدش لطف كردن است ولي مانند نگهباني براي زندگي زن شده است .
پياده روي در روز آفتابي : مهري زني كه هميشه بدبختي هاي زيادي دارد .
بعد از پايان : اولين روز طلاق زن و مرد .
نه شهر من نه شهر او : ديدار دو دوست در شهري بين شهر هر دو بعد از 11 سال .
بازار طلا : مرد به همسرش مشكوك است و زن به او خيانت مي كند .
همه ي افق : عمه حكمت مرده عمه اي كه زندگي كرده و زندگيش از خنده سرشار بوده .

از خانم وفي هم تا حالا كتاب هاي زيادي معرفي كردم اينم آخرين كتابشونه كه از طرف نشر چشمه چاپ شده . كتاب قشنگيه چيز فوق العاده اي نيست نه داستان خيلي خاصي نه سبك خيلي متمايزي ولي در كل يك جور آروم و ملايمي قشنگه و به دل مي شينه .

 

 قسمت هاي زيبايي از كتاب

"خيلي مهم است كه يك نفر ، فقط يك نفر ...." كمي مكث كرد . انگار بغض راه گلويش را گرفت ، اما زود به خودش مسلط شد . " ... يك نفر توي دنيا آدم را از ته دل دوست داشته باشد . مي فهمي ؟ حتي اگر بد دوست داشته باشد يعني از طرز دوست داشتنش خوشت نيايد ."

 

مي دانم عاشق است . نه عاشق يك نفر . عاشق عاشق شدن است .

 

تا حالا صدتا نقشه كشيده هيچ كدامش هم عملي نشده . يك موقعي مي خواست برود خارج كار كند . يك بار خواست شركت بزند . نقشه هايش هر سال كوچك و كوچك تر مي شود . حالا مي خواهد ورزش كردن را از سر بگيرد .

 

بعد از يازده سال آمده بودم . مي دانستم كه نبايد مي آمدم . در كتاب ها خوانده بودم كه آدم ها بعد از چند سال هماني نيستند كه قبلا بودند . رابطه ها هم .

 

دروغي كه آدم خودش مي گويد با دروغي كه ازش مي خواهند بگويد ، فرق مي كند .  

رویای تبت /وفی

رویای تبت

 

فریبا وفی

 

انتشارات مرکز

شعله دختر جوانیست که عاشق پسری به نام مهرداد بوده اما اکنون مهرداد او را ترک کرده تا با دیگری ازدواج کند . شعله زجر می کشد ، فکر می کند ، زجر می کشد و ... . شیوا خواهر شعله است دختری جدی و عاقل ، دختری که درگیر فعالیت های سیاسی بوده ، عاشق جاوید شده با او ازدواج کرده و همیشه طرفدار جاوید است . آنها ظاهرا زوج بسیار خوشبختی هستند . فروغ نیز نامادری جاوید است ، زنی که عاشق محمدعلی همسر اولش بوده اما به دلیل نازایی مجبور به طلاق و ازدواج با پدر جاوید شده است .
داستان 3 عشق را می خوانیم از آدم های مختلف در دروه های مختلف اما نزدیک به هم  . حال و هوای عاشقی های متفاوت و غمی که در پایان تمام آنهاست .
خیلی قشنگ بود . خوشم اومد . به نظرم بهترین کتاب خانم وفی همین کتاب بود . روان شناسی لحظات و فکرهای آدم ها رو خوب درآورده ، راحت می تونید آدم های داستان و احساساتشون را لمس کنید . شیوه ی بیانش هم زیباست ، مستقیم نیست اما پرپیچش هم نیست . بهتر از همه ، دیگه از اون زنهای بدبخت همیشگی داستانهاش خبری نیست .
شعله رو دوست داشتم ، پر احساس بود ، طبیعی بود و تنها . صادق نفرت انگیز بود برام چه طور آدم می تونه برای خودخواهی خودش نزدیک به کسی بشه و متوجه تغییر احساسات اون فرد نباشه . چطور می شه کسی را عاشق کرد و عاشق نشد ! آخر داستان رو بد تموم می کنه ، آخه داستان معما گونه نیست  فکر کنم همه خواننده ها از همون اول متوجه بشن که مرد آرام همون صادق هست ولی آخر کتاب مثل یک راز ازش پرده بر می داره نه یک تغییر موقعیت نه یک تغییر احساس یا همه کاملا متوجه هستن زنی که صادق عاشقش بوده کی هست آخر داستان نباید مثل یک راز ناگهانی فاش بشه چون واسه کسی ناگفته نیست می تونست به جای این کار روی بعد روان شناسیش برای پایان قصه کار کنه .
این کتاب جایزه بهترین رمان هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب را از آن خود کرد . اسم جالبی داره اصلا خود اسم تبت با رویا همراه هست فکر اینکه آدم روی بام دنیا باشه . بام ایران هم شهرکرد هست فکر کنم توی شهرکرد هم آدم فکر کنه روی بام ایرانه حس باحالی باید باشه!

 

قسمت های زیبایی از کتاب

بشقاب غذا را کنار کشید و هر دو دستش را روی میز به طرف من آورد . دست هایم را زیر میز بردم تا نتواند آنها را بگیرد .

 

لازم نیست به حافظه ام فشار بیاورم . همه چیز خود به خود به مغزم سرازیر می شود . همه ی آن حرکات اتفاقی و بی معنی در ذهنم جمع شده اند تا معنای واقعی شان را نشانم بدهند .

 

صادق از آدم هایی است که بار اول دیده نمی شوند . ذره ذره کشف می شوند . روز اولی که دیدمش آن قدر ساده و مختصر حرف زد که فکر کردم چیزی بارش نیست . بر عکس جاوید که می توانست توجه همه را فوری به خودش جلب کند ، او حتی دیده نمی شد .

 

سلام دادن به دیگران کاری شاق بود و شاق تر از آن فکر کردن به عصر بود ، به فردا به پس فردا بود . از عصر وحشت داشتم . از فردای بدون او وحشت داشتم .

 

گفتم :"الو ؟"
مکث کرد . صدای زیادی می آمد .
گفت : " اشتباه است . "
گوشی را گذاشت . حالا دیگر می توانستم در خیابان راه بروم و از بوق هیچ ماشینی برنگردم . حرکت درد را در جای نامشخصی از بدنم احساس کردم . راه گلویم گرفت و به گوش هایم فشار آمد .
ماشینی چند متر جلوتر نگه داشت . از کنارش گذشتم و به مژه هایم گفتم اشک هایم را همان جا توی چشم هایم نگه دارند ، مبادا که بریزند آن هم میان این همه آدم . مژه ها نتوانستند و اشک ها همه ریختند روی صورتم .

 

اعتراف کردم که می دیدم . از مدت ها پیش می دانستم . ولی آن قدر اراده نداشتم که به موقع کنار بکشم .

 

ای کاش می شد با خیال یک نفر زندگی کرد ولی امکان ندارد . لااقل بعد از این ممکن نیست . خلایی که احساس می کنم بعضی وقت ها با هیچ چیزی پر نمی شود .

 

حرف زدم . از مهرداد گفتم . حرف زدن از او تنها چیزی بود که من و مرد آرام را به هم مربوط می کرد . گفتم که دیگر نمی خواهم ماشین مهرداد را آتش بزنم . در خیالم او را مثل آدمکی می چرخاندم و از هر طرف نگاهش می کردم . چشمانم مثل دستگاه عیب یاب دقیقی کار می کرد . با پیدا کردن هر عیب که قبلا ندیده بودم نفس آسوده ای می کشیدم و در نهایت این من بودم که او را ترک می کردم . او مردی نبود که می خواستم .

 

هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه ی آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد . یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است .

 

گفت : " چرا همه اش دنبال معنای دیگری هستی . این یک دوستی ساده است . "
آب دهانم را قورت دادم .
" دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست . "

 

تجربیات آدم خیلی مهم است . وقتی چشمت به روی زندگی باز می شود و آن را برای اولین بار می فهمی ، دیگر نمی توانی جور دیگری فکر کنی . اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست می دهد . دیگر نمی توانی به دنیا مثل چیز باارزشی نگاه کنی .

 

او دیگر سنگ نبود . سنگ صبورم نبود . مرد بود . می خواستم بشناسمش .

 

دیگر نخواستم بدانم . تحملش را نداشتم . در لحنش ستایش بود . ستایشی که جایی برای هیچ رقیبی نمی گذاشت .

 

مردهای من عاشق نمی شدند . دم دست بودند ولی مال من نبودند . با آمدنشان این حس گزنده به سراغت می آمد که یک روز می روند و وقت رفتنشان می دانستی مرده هایی هستند که توانایی فکر کردن به بازمانده ها را ندارند .

 

" بس که عقل کلی و اشتباه نمی کنی وقتی هم اشتباه می کنی و زیرش نمی زنی ، خوشم می آید . "
" کی گفته عقل کلم ؟ "
و شیر آب را بستی که صدایم را بشنوی .
" همه . جاوید همیشه ورد زبانش است که شیوا اشتباه نمی کند . "
شیر را باز کردی .
" این جوری فرصت اشتباه کردن را از آدم می گیرد . "

 

بعضی وقت ها ، نقص ها آدم ها را قشنگ تر می کند .

 

حرف که نمی زنم از خودش نمی پرسد این بنده خدا که لال نبود چرا یک دفعه این طور شد ؟ راحت تر است فکر کند زن ها بعضی وقت ها کم حرف می شوند . به خودش زحمت نمی دهد ببیند توی دل من چه خبر است ؟

 

از تولد بچه ی محمدعلی که باخبر شدم پایم را توی یک کفش کردم که برویم مشهد . پدر جاوید مغازه را سپرد دست شاگردش و رفتیم مشهد . می ترسیدم اگر نرویم توبه را بشکنم و بروم در خانه شان . رفتم توی حرم . گوشه ای نشستم . چادرم را روی سرم کشیدم و گریه کردم . گفتم خدایا محبتش را از دلم بیرون کن .

 

ای لعنت بر من ، خودم را نمی خواستم . او را می خواستم .

 

وقتی آدم به چیزی که می خواهد نمی رسد ، زیاد دور نمی رود . همان حوالی پرسه می زند و به آشناترین چیز نزدیک به او ، شبیه او چنگ می زند .

 

گفت : " تو دختر قشنگی هست . با شعوری . "
این جور مقدمه را خوب می شناختم . خوبی ها را به تو می گفتند تا خوبتر ها را از تو دریغ کنند .  

حتی وقتی می خندیم /وفی

حتی وقتی می خندیم

 

فریبا وفی

 

انتشارات مرکز

اینم یک مجموعه داستان دیگه از خانم وفی . داستان های کتاب خیلی کوتاه هستند و عموما به احساسات خاص زنانه اشاره دارند .

حتی وقتی می خندیم : زنانی که به خیانت به شوهرانشان اعتراف می کنند . البته خیانت خاصی نیست ها !
راز : در مورد عدم اعتماد به نفس زن در مقابل شوهرش و رازی که با خود دارد .
دو روز : شوهری که از سفر برگشته
باز هم بگو مادام : زنی که نزد فالگیر رفته تا بقایای عشق خود را حفظ کند
یک برادر : در مورد اصطلاح برادرانه و مخفی کردن حس واقعی زیر این عنوان . این یکی داستانش خوب بود .
بی دغدغه : زنی تنها در خانه اش
چهره ی شوهرم : زنی که شوهرش به مسافرتی طولانی رفته
بیرون از گور : چندی از ارتباط یک زن و شوهر بر روی مبل . این قشنگ بود
خسته از بازی : بچه هایی که دور مادرشان بازی می کنند
راه خاکی : اگر بودی ...
انتخاب : یک دایی خل در جمع خانواده
باید برقصم و نمی رقصم : جدا شدن زن از خانواده یا آرزوهایش
مگس ها : دختر ، مادر و دوست مادر
من بدم : گفت گوی مادر و بچه
رو تو بکن این ور : مردی که زنش را با زنان دیگر مقایسه می کند . اینم خوب بود
کمین : زنی که می خواهد از شوهر خاله اش انتقام بگیرد .
یاد : دوران کودکی
سازی برای من : زنی که در یک کارگاه کار می کند که استاد تاری نیز در آنجا هست . شاید موضوعش خوب بود اما چهارچوبش افتضاح بود .
خدو : پیرمرد به یاد همسرش افتاده
بگو عمه : عمه ای که از همسایه ها تعریف می کند
دختر : دختری که با نامادری اش زندگی می نماید
زن ها : اینم نهایت لگد کردن شخصیت زن . می گه زنها دو دسته اند اونهایی که شوهراشون بهشون می رسن و اونایی که نمی رسن حالت تهوع به ادم دست می ده ! اینم شد دسته بندی . شعور و استقلال  و روحیات خودشونم که کشک

داستان ها اصولا موضوع خاصی ندارند بلکه با نشون دادن یک بحث کوتاه یک صحنه خاص یک موضوع را بیان می کنند . من زیاد این جور داستان ها را نمی پسندم مگر این که قلم نویسنده واقعا خوشایندم باشه .  جلدش خوش رنگ تر از این تصویری هست که می بینید :دی انتخاب عناوین داستان ها هم با بی نهایت بی سلیقگی انجام شده .ولی در مجموع خود کتاب زیبا و زنانه است

 

قسمت های زیبایی از کتاب

با چشم خیلی کارها می شود کرد . می شود باهاش دید و کاری کرد که دیده شوی .

 

همه چیز خیلی راحت تمام شده بود . یک دعوای بیخودی و یک خداحافظی جدی .  

پرنده ی من /وفی

پرنده ی من

 

فریبا وفی

 

انتشارات مرکز

داستان از زبان یک زن متاهل حکایت می شود . زنی که درگیر روزمرگی و سختی های زندگی زناشویی و بچه داری است . شوهر او امیر بلند پرواز است و در درجه اول به رویاهای خود می پردازد . راوی از خودش می گوید ، از احساسات زنانه خود ، خواهرانش ، مادرش و ... . شوهر زن بی وفا نیست اما هم قدم او نیز نیست . شوهر بی رحمی نیست اما گرم نیز نمی باشد .
داستان به صورت خط موازی نیست و رفت و برگشت های متعددی دارد .
وای خیلی قشنگ بود . دوسش داشتم . هر چند موضوعش چندان دلخواهم نبود ولی نوشتنش واقعا زیبا بود . بسیار روان و خوش خوان و با رفت و برگشت های هماهنگ و زیبا . هیچ جا زبان داستان شکسته نمی شه . از سبکش خوشم اومد . این کتاب قوی ترین کار خانم وفی هست و اولین رمان ایشون محسوب می شه . اگه این کار رو اولین رمانشون در نظر بگیریم باید منتظر رمان های بسیار خوبی از ایشون در سال های بعد باشیم ولی نمی دونم چرا رمان بعدی مثلا می شه رازی در کوچه ها که اصلا در سطح پرنده ی من نیست . یک چیز دیگه که بسیار خوشم اومد هیچ وقت نمی گه اما بلکه از کلمه ولی استفاده می کنه ! (کتاب را هم به ائلشن و ائلیار تقدیم کردن که به نظرم اومد اسم فرزندانشون هست . کلا اسمهای ترکی قشنگن البته دوست ندارم همزه تو اسم باشه .)
کتاب برنده جایزه بهترین رمان سال 1381 ، جایزه سومین دوره جایزه هوشنگ گلشیری و جایزه دومین دوره جایزه ادبی یلدا شده . همچنین کتاب از سوی جایزه ادبی مهرگان و جایزه ادبی اصفهان مورد تقدیر قرار گرفته است .

 

قسمت های زیبایی از کتاب

محله مثل جعفر عشقی شده است که عینک آفتابی می زند و موهایش را به بالا شانه می کند ولی کفش هایش همیشه پاره است .

 

صاحب خانه شیطان نیست ولی همان اندازه می تواند روح آدم را تسخیر بکند .

 

سکوت من گذشته دارد . به خاطر آن بارها تشویق شده ام . هفت هشت ساله بودم که دانستم هر بچه ای آن را ندارد . سکوت من اولین دارایی ام به حساب می آمد .

 

حرف می تواند مخفی گاهی حتی بهتر از سکوت باشد .

 

تو از تغییر می ترسی . از تحرک می ترسی . ماندن را دوست داری . فکر می کنی دنیا به همین شکلی که می خواهی می ماند . تازه مگر همین شکلش خوب است ؟جواب بده . خوب است ؟ این قدر سرت توی لاک خودت است که فراموش کرده ای زندگی دیگری هم وجود دارد و این زندگی نیست که تو می کنی .

 

سفر روحمان را تازه می کند . آدم های تازه می بینیم . دوستان تازه پیدا می کنیم . خودمان عوض می شویم .

 

امیر خبر ندارد که روزی صد بار به او خیانت می کنم . وقتی که زیرشلواری اش به همان حالتی که در اورده وسط اتاق است . وقتی توی جمع آن قدر سرش گرم است که متوجه من نیست .  وقتی سیر شده و یادش می افتد که منتظر ما نمانده است . وقتی مرا علت ناکامی هایش به حساب می آورد . وقتی زن دیگری را به رخ من می کشد . وقتی که می تواند از هر چیزی به تنهایی لذت ببرد . وقتی که تنهایم می گذارد ، به او خیانت می کنم .

 

تصمیم و عمل زن و مردی هستند که با یک دنیا بی علاقگی ، نزدیک هم ایستاده اند و تظاهر به هم بستگی می کنند .

 

بچه با تحقیر بزرگ نمی شود . قد می کشد ولی هرگز بزرگ نمی شود .

 

امیر عقیده دارد عشق آدم ها را نجات می دهد ولی این جا هیچ کسی نمی تواند کسی را نجات دهد . آدم های گرفتار و فلک زده با هم رابطه برقرار می کنند و اسمش را می گذارند عشق . ولی این بیشتر ، هرزگی است تا عشق .

 

او می رود . می دانی که می رود . تو زودتر این کار را می کنی ، قبل از این که تنها بمانی و بازنده بشوی .

 

امیر می تواند از من صرف نظر کند ولی چرا من نمی توانم این کار را بکنم . نمی توانم . نمی توانم . از حالا بیچاره ی عصرهای طولانی بدون او هستم .

 

امیر و شاهین و شادی نمی دانند در جشنی شرکت کرده اند که من ترتیب داده ام . این جشن زندگی است و تنها من که سر سفره ریسه رفته ام گذشتن لحظه لحظه ی آن را احساس می کنم .

 

رویای من معیوب است . مثل ان بلور ترک برداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی می دانم که دیگر به درد نمی خورد . چرخ فلکی که در آن هستم نمی تواند مرا جای دوری ببرد . می چرخم و می چرخم و در جای اولم هستم .

 

ازدواج اگر دوام بیاورد ، پوست زن شروع می کند به کلفت شدن . ظاهرا حساس و لطیف است ولی کلفت شده است .

 

ممکن است روزی خودمان را در آیینه ببینیم و دلمان بشکند از دیدن صورت خودمان .

 

ممکن است من روزی بی حوصله تر از این که هستم بشوم و به سرنوشت بگویم من تسلیم هستم هر کاری دوست داری بکن .

 

مهین می گوید : حالا به رویم لبخند می زند و می پرسد عزیزم خسته شدی ؟
ولی به نظر من می گوید : عزیزم شام چه داریم ؟ و این صدایی که می شنوی صدای قلب عاشقش نیست . کمی پایین تر ، با اجازه ات ، صدای روده های خالی اش است .

 

وقتی آدم به اندازه ی کافی از زندگی اش فاصله می گیرد تازه متوجه می شود چه چیزهایی دارد .

 

امیر هم چراغ هایش زیاد است . وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی ها را روشن کند . برای همین وقتی از من قهر است می تواند استخر برود . صبحانه کله پاچه بخورد . خودش را به یک آب میوه ی خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت بزند .
من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم . وقتی خاموش می شود درونم ظلمت مطلق است . وقتی قهرم با همه ی دنیا قهرم با خودم بیشتر .

در عمق صحنه/وفی

در عمق صحنه

 

فريبا وفي

 

انتشارات چشمه

كتاب مجموعه 14 داستان كوتاه از خانم وفي هست . اين كتاب اولين كتاب ايشون هست كه به نظرم هم خيلي كتاب ضعيفي مي باشد . كلا خوندن اولين و آخرين كتاب يك نويسنده كنار هم جالبه . به نظرم پيشرفت خانم وفي خيلي خوب بوده . ايشون از نويسندگان ترك كشور هستند .

 مادرم پشت شيشه : دختر كوچكي كه مادرش زن خوبي نبوده و الان در زندان است
راحت شدي پدر : مرد پيري كه مريض است و همه منتظر مردنش هستند
برام بخون : دختري كه با مادرش در زندان است و مي خواهند او را به بهزيستي بدهند
پس فردا : دختر جوان مجردي كه باردار شده
گريه كن دايي : مردي كه در اثر مردن زن و بچه اش ديوانه شده
دفتر خاطرات : زن متاهلي كه سعي دارد قصه بنويسد
در عمق صحنه : مردي در حال ديدن نمايش
بمون نرگس : مردي كه با زنش دعوا مي كند
حنا : پسري معتاد كه مرغ مادرش را مي فروشد
زندگي من : يك متن دو صفحه اي
سنگ دو سر : كارمندي كه با خانواده اش به ويلاي رئيسش رفته
مردي كه گريه مي كرد : مرد فقيري كه زن و فرزندش در كنار او نيستند
زن در ساحل : خانواده اي در كنار ساحل براي شنا
با زندگي : دختري كه نامزدش مرده

داستان هاي اول در مورد زناي بدبخت و داستان هاي دوم در مورد مرداي بدبخت هست . لحن داستان هاي خيلي خيلي ساده است و ابتدايي يعني اگه موضوع به ذهن هر آماتوري بياد همين جور مي نويسدش بدون هيچ پيرايش و قشنگيه خاصي ، جالبه كه نشر چشمه كتاب را قبول كرده و تازه تجديد چاپ هم شده . چيز ديگه كه خسته ام مي كرد اين تكرار دوباره و دوباره فقر و بدبختي تو داستان هاي خانم وفي هست . راحت شدي پدر و سنگ دو سر بهتر از بقيه داستانهاش بود .

 

قسمت زيبايي از كتاب

دخترهاي ايراني كه شوهر مي كنند ديگر به آخر خط مي رسند . وقتي هم كه بچه دار شدند ديگر همه چيز برايشان تمام مي شود . اصلا نمي شود رويشان حساب كرد .

رازي در كوچه ها /وفي

رازي در كوچه ها

 

فريبا وفي

 

انتشارات مركز

عبو روزهاي آخر عمر خود را مي گذراند و دخترش حميرا از تهران به ملاقات او آمده . حميرا با ديدن خانه دوران كودكي و پدر پيرش به ياد روزهاي گذشته مي افتد . به ياد محله فقير و همسايه هاي مختلفشان ، به ياد عبو كه سخت گير بود ، به ياد مادرش ماهرخ كه هميشه زحمت مي كشيد و سپر بلاي بچه ها بود ، ماهرخ كه مي خواست زندگي بچه هايش مثل او نشود ، آذر دختر شيطان و زبلي كه هيچ پناهي نداشت ...
لحنش روان هست و كتاب بسيار خوشخواني نيز مي باشد . اما خيلي ساده است هيچ قشنگيه خاصي از لحاظ ادبي نداره حتي رفت و برگشت هاي زمانيش خيلي ساده است با اين وجود فضا رو خوب در آورده . شخصيت هاي داستان با توجه به حجم قصه خوب پرداخته شده اند . در كل متوسط بود اما يك حس خاصي به آدم مي داد . يك حس دلسوزي عميق واسه يك نسل خاصي از زناي ايران مثلا مامان بزرگامون ، بيچاره ها هيچي از خوشي زندگي را لمس نكردن ف همه اش زير يك سايه مرد سالاري بزرگ بودن .
اين كتاب آخرين كتاب خانم وفي هست .  

 

انتشارات مركز

بينايي همه چشم ها به يك اندازه نيست . يكي كم از دنيا مي بيند و يكي زياد . دنيا هم در برابر نگاه آدم ها به يكسان عرضه نمي شود .

 

بعضي آوارها ديده نمي شوند ولي حقيقت دارند . ماهرخ زير آوار حرف هاي عبو دست و پا مي زد و نمي توانست تكان بخورد .

 

مسعود وقت خواب متكاي اضافه بغل مي كرد . عزيز هميشه پايش را بغل مي كرد . بغل ها توي خانه ما تنگ بود و به آغوش تبديل نمي شد .

در راه ويلا/وفي

در راه ويلا

 

فريبا وفي

 

انتشارات چشمه

در راه ويلا : دختري كه از روحيه افسرده اي دارد و براي تعطيلات به همراه فرزندانش و مادر سرحالش به ويلاي خواهر مشتاق به زندگي اش مي رود .  قشنگ بود .
هزارها عروس  : ماجراي عروس و خانواده شوهر . واقعا با حال و زيبا و از زاويه جديد به موضوع نگاه كرده بود .
دهن كجي : زني كه تصميم دارد كارهاي مهمي در زندگي بكند و شوهري كه هميشه دلسردش مي كند . واي موضوعش خيلي جذاب و زيبا بود اما بد تموم مي شد .
كافي شاپ : دختري كه با مادر و ناپدري اش زندگي مي كند و دلش مي خواهد امروزي بگردد. واي خيلي خيلي دلم رو لرزوند .
حلواي زعفراني : مادري كه قبل مرگ سعي مي كند تشريفات عزا داريش را مهيا كند . غمگين بود .
آن سوي اتوبان : مادري كه سعي كرده به تنهايي پسرش را بزرگ كند و او را مستقل نمايد و حالا از استقلال او مي ترسد . خوشم اومد .
گرگ ها : شبي در كوه زن براي شوهرش خاطره ملاقاتش با توريست ايتاليايي را مي گويد . جذاب بود .
روز  قبل از دادگاه : دختري كه تصميم مي گيرد از شوهرش طلاق بگيرد . خيلي خيلي خوشم اومد .
زني كه شوهر داشت : مكالمه دو دوست شوهر دار و مجرد .
دو داستان آخر يك جورايي به احساسات زندگي مشترك اشاره داره ، چيزايي كه در مجرد بودن و عاشق نبودن قابل فهم نيست .

اينم ايراني خواني . خيلي وقت بود دلم مي خواست فريبا وفي را بشناسم و به خصوص اسم اين كتاب خيلي تو ذهنم بود . كتاب سريع به چاپ دوم رسيد . كتاب قشنگي بود . خوشم اومد هر چند از دور داد مي زد طرح جلد كتاب مال اردشير رستمي هست ديگه واقعا كاراش تكراري شده . نكته جالب كتاب موضوعات متنوع داستان ها و زاويه ديدهاي جالبش هست .

 

قسمت هاي زيبايي از كتاب

اولين تلنگر را مادر شوهرش زد ، وقتي كه اسم كوچكش را فراموش كرد و صدا زد : " عروس ، بيا پايين . "
روزهاي بعد با معناي عروس بيشتر خو گرفت . هر چه بود عروس بود و يك روز فهميد كه عروس يك نفر نيست . صدها و هزارها عروس ديگر است . رفته رفته دانست كه عروس يك عالم معنا دارد كه بيشترش به او مربوط نمي شود . به صدها عروس پيش از او مربوط مي شود . فهميد كه هر كاري مي كند ، سايه اي از خاطره و رفتار و منش عروس هاي قبل را هم با خودش دارد . طول كشيد تا بفهمد كه بيرون آمدن از آن قالب حاضر و آماده سخت است ، نشان دادن و ثابت كردن اين كه متفاوت است . مثل تمام عروس ها نيست . آدمي است كه از اين به بعد بايد تعريف بشود ، نه اين كه تعريف قبل از خودش را يدك بكشد . همه ي رفتارهايش به عروس بودنش منسوب مي شد ، با عروس بودنش داوري مي شد ، نه خود خودش .

 

فهميد كه ارتباط خوني بسيار قوي تر از هر ارتباط ديگري است ، و او از خون آن ها نبود .

 

تصميم كلمه اي بود كه از به تاخير افتادن چيزي حكايت مي كرد و من نمي خواستم چيزي را به تاخير بيندازم . به هيچ كلمه ديگري احتياج نداشتم . فقط بايد شروع مي كردم . از هر جايي كه ممكن بود .

 

دوست داشتن عجيب و غريبي بود . براي آن رابطه خيلي احترام قائلم . ممکن بود در يكي از رانندگي هايم كشته بشوم  ، بس كه هميشه عجله داشتم زودتر به خانه برسم . زنگ نزده در را برايم باز مي كرد . هميشه گوش به زنگ آمدنم بود . بعد از او ديگر با هيچ زني خوشحال نبودم .

 

جدايي واقعي اش از شوهرش از همين چيزها شروع شد . از سكوت هاي بي دليل ، از بهانه هاي الكي ، از وقتي كه نتوانستند با هم حرف بزنند .

 

خودش را مي شناخت . آدمي نبود كه در مقابل وسوسه دوام بياورد . راه خلاص هميشگي اش مرتكب شدن بود ، به خصوص اگر وسوسه بيش از اندازه به او نزديك مي شد .

 

وفاداري اش مانده بود روي دستش و كسي از آن خبر نداشت .

 

اين خاصيت آدم هاي عاشق است كه سهمي از شور درونشان را به ديگران نيز مي بخشند .

 

فكر نمي كرد روزي كاري ازش سر بزند كه نتواند با قلدري و حق به جانبي هميشگي از خودش دفاع كند . حالا بايد از خودش در مقابل خودش دفاع مي كرد .