
پوست انداختن
کارلوس فوئنتس
عبدا... کوثری
انتشارات آگاه
خاویر و همسرش الیزابت به همراه فرانتس و دوست دخترش ایزابل با ماشین راهی سفری هستند تا از مكزيكو سيتي به دراكروز (ساحل دريا) بروند . در بین راه ماشین آنها خراب می شود و آنها ناچار شب را در هتلی در شهر چولولا می گذرانند . در شب دو زوج جایشان را با هم عوض می کنند و از بین دیالوگ های بین شخصیت ها و افکار خوانی آنها پی به گذشته شان می بریم . چگونگی آشنایی خاویر و الیزابت ، عشق آنها و اختلافات فعلیشان . فرانتس که در زمان جنگ در آلمان و طراح یکی از اردوگاه های مرگ بوده که نهایتا دوست دخترش را به آنجا می فرستند . ایزابل نیز تنها 23 سال دارد و جوان تر از ان است که بار گذشته را به دوش بکشد . رمان پر از جا به جایی شخصیت ها و زمانهاست . شخصیت ها دائم پوست می اندازند و عوض می شوند .
برای من به شخصه تا حدی رمان سنگینی بود و از خیلی جاهاش سر نمی آوردم به خصوص که به جز موارد واقعی حالت های فرافکنی روحی را هم داریم مثلا در این صحنه شاهدیم که الیزابت می میره در صحنه بعد الیزابت داره سفر را ادامه می دهیم که این در واقع خواست درونی خاویر بوده . برای من سخت بود برای فهمش بیشتر از یک بار باید بخونمش (بعدها حتما این کار را می کنم ) اما جاهاییش که متوجه می شدم خیلی قشنگ بود
جالبه بدونید در واقع داستان به صورت گفت و گویی بین الیزابت و لامبر صورت می گیرد . لامبر فردیست که دائماً سعی می کند از الیزابت سوال کند و جزئیات سفر را متوجه شود و تاکید می کند که فکر نکن می خواهم از صحبتهات رمان بنویسم
این کتاب یکی از بزرگترین آثار فوئنتس محسوب می شه
قسمت های زیبایی از کتاب
هیچ چیز ان قدر جالب نیست که بالاخره ملال اور نشود .
بدگمانی و شک و سوء ظن دعوتی است به خیانت . به ان کس که تو را به بدگمانی می خواند بدگمان باش .
اول رنج بکش بعد حق داری از رنج کشیدن حرف بزنی . اما رنج خواه به کوچکی جنازه ای تصادفی جلو در خانه ات باشد یا به بزرگی سرطانی توی دل و روده ات تا نشناختیش ازش حرف نزن .
من دوستت دارم اما احتیاج به زمان دارم تا عاشقت بشوم .
عشق ما برای این است که مصرف بشود ، خارج بشود . ما فقط وقتی مصرفش می کنیم می توانیم بهش دوام ببخشیم . فقط وقتی تمام بشود خودش را تجدید می کند . خودت را به من بده خاویر ، فقط وقتی می دهی می گیری .
حقیقت های کوچک تبدیل به دروغ های بزرگ می شود .
با مردم همان جور تا کن که اگر زورشان می رسید با تو می کردند .
این حرف که ادم ها هر چه بیشتر همدیگر را بشناسند بیشتر همدیگر را دوست دارند از ان دروغ های بزرگ است .
عاشقت بودم اما تو هیچ وقت عاشق من یا زن دیگری نبودی . تو عاشق زن بودی . شبح . این جور می توانستی احساس ازادی بکنی ، احساس خلاصی از زنجیر . یک زن واقعی با گوشت و خون بار بیش از حد سنگینی برای تو بود .
آدم همیشه ناچار است از چیزی دست بکشد تا دیگران بتوانند زندگی شان را بکنند .