
چهار چهارشنبه و يك كلاه گيس
بهاره رهنما
انتشارات چشمه
كتاب شامل 11 داستان كوتاه كه در آنها در پايان زنان و تنهايي قابل مشاهده است .
تو خفه مي شي يا من ؟ : ليلا كه فكر مي كند همسرش به او خيانت مي كند پيش دوست فالگيرش سارا رفته تا براي او فال بگيرد .
گروه اكثريت : زني شاد و اجتماعي كه همسر كارمند كم حرف و آرام بانك شده است .
تصميم : پسري نوجوان كه به اين نتيجه رسيده والدينش ، پدر و مادر حقيقي او نيستند .
مثل هميشه : گارسوني كه عاشق يكي از مشتريان هميشگي رستوران شده .
ماما عاشق لاك قرمز بود : زن تنهايي كه براي گذران زندگي فال قهوه مي گيرد .
اسب : زني كه شوهرش عاشق اسب و اسب دواني است و اين موضوع براي او كابوس شده .
شمس العماره : سال نو در بحران جنگ .
بزك : زني كه شوهرش او را ترك كرده و او اكنون مي خواهد به ديدن رقيب برود .
زانتياي سياه : زن وش هري كه تصميم به طلاق گرفته اند .
رو به رو : زني كه در خواب هايش زن ديگري است .
چهار چهارشنبه و يك كلاه گيس : خدمتكار پيري كه عاشق مي شود .
شخصيت هاي داستان ها يا به صورت مشهود تنها هستند يا از يك تنهايي نامحسوس اما عميق رنج مي برند . شايد نمونه واضحي از بسياري از انسان هاي عصر ما . كتاب چندان خوبي نبود البته روان و خوشخوان بود و ارزش يك بار خوندنو داشت . داستان كوتاه يعني تمركز روي يك موضوع و پروروندن همون موضوع اما تو خيلي از داستان ها اين رعايت نشده . خيلي از شاخ و برگ هايي را تعريف كرده كه ادامه نمي ده و لزومي به اتفاق افتادنش هم نيست اصلا آدم نمي دونه چرا بهش اشاره كرده . يعني شايد يك جوري بهتر بود قبل از نوشتن داستان باز هم و باز هم به همون موضوع ريشه اي فكر مي كرد و همون را مي پروروند نه اينكه شاخ و برگ اضافي بده به داستان . در حقيقت داستان يك مفهوم كلي داره و با يك سري تعريف هايي كه ديگه عملا به مفهوم اصلي ارتباط مستقيمي نداره . توي سر و وضع آدمهاي داستان هم به نگين جواهراتشون اهميت داده و تعريف كرده اما جالبه كه به چيزهاي ظاهري ديگه اصلا توجه نكرده . خوب من نمي فهمم آيا مثلا چيز خاصي بوده منظورش از اين كار؟ چون خيلي به چشمم اومد احتمالا بايد نوعي نماد و سمبل باشه . اما توي داستانهاش مثل هميشه رو خيلي دوست داشتم به نظرم داستان كامل و خيلي خوبي بود .
قسمت هاي زيبايي از كتاب
مي گويي : " سارا ، دارم از فضولي مي ميرم . آخه مي گم ، كاش با يكي بهتر از من رفته باشه ، اما مي ترسم طرفو ببينم و تازه بفهمم چه خاكي سرم شده . "
جوابت را نمي دهم ، مي دانم بهتر از تو نيستم ، هيچ وقت هم نبوده ام . مي دانم اگر بهتر از تو بودم آن قدر دوستت داشتم كه روي سعيد تف هم نيندازم . مي دانم حتا سعيد هم مي داند كه بهتر از تو پيدا نمي كند و شايد براي همين هم سراغ من آمده ، سراغ كسي كه مي داند خودش حسابي از او سر است . از اين حس بزرگواري لذت مي برد . بعد سال ها خفه كردن خودم و همه ي چيزهايي كه مي خواستم ، حالا اين را خوب ياد گرفتم كه درباره ي خودم درست قضاوت كنم .
شال سفيد ، عجيب به او مي آيد و كمي سبزه تر از هميشه نشانش مي دهد . مثل هميشه شال را روي سرش انداخته و دو طرف صورت رها كرده اش پايين .
من نمي دانم كه اين بي خبري را ترجيح مي دهم ، يا پايان انتظار را حالا به هر شكلي كه باشد .
در اين سه ماه ، خصوصا از وقتي جريان زندگي ما نقل محافل كاري و خانوادگي مان شد ، بيشتر از همه چيز اين آزارم مي داد كه به نظر همه آدم دست دومي مي آيم كه تاريخ مصرفش تمام شده ، آدمي كه ديگري را بهش ترجيح داده اند .