پای به جاده زدن/رهنما

پای به جاده زدن

 

بهاره رهنما

 

انتشارات نگاه

سال نشر : 1396

یک نمایش نامه که تعدادی زن توی آرایشگاه زنانه هستند نوبتی بلند می شوند از خودشون حسشون و زندگیشون می گویند . دختری که پدر مادرش طلاق گرفتند و خودش هیچ وقت نمی خواد طلاق بگیره زنی کخ رحمشو اجاره می ده و ....

خیلی ساده و سطحیه یعنی کلا چهارچوب نداره دیگه هیچ طرحی یکی یکی نوبتی چند نفر حرف می زنند بعد اون زن هنرپیشه که خیلی زیباست و حس می کنم به خودش اشاره می کنه خیلی بدم می یاد . خلاصه یه جور نخ نمایی توشه .

 

قسمت های زیبایی از کتاب

یه زن باید پای چیزی که می خواهد وایسه. اگه وایسه حداقل حسرتش به دلش نمی مونه .

 

لعنت به بو و عطرکه عجیب آدمو می ندازه تو بفل همون هاطراتی که نباید و زمان رو بی معنا می کنه! 

 

یکی از مراحل بلوغ هر زن اینه که یک بار آدمی ترکش کنه یا با حال تنهایی غریب و لاعلاجی مواجه شه .

مالیخولیای محبوب من/ رهنما

مالیخولیای محبوب من

 

بهاره رهنما

 

انتشارات نگاه

سال نشر : 1393

 اردک زرد: شرط بندی بر اساس خواب .

چشم هایی که مال توست: زنی که شوهرش ترکش کرده .

فلامینگو: دیدن عشق قدیمی پس از سال ها .

اعترافات یک عشق: نامزد دختر عاشق هنرپیشه معروف شده .

عروس شماره ۲: دختر در آرایشگاه .

باد می آید با بوی تو: دیدن عشق قدیمی در کنسرت.

مالیخولیای محبوب من: رابطه ای که از طرف مرد تمام شده .

این تابستان فراموشت کردم: شوهر زن با معشوقه اش رفته و زن هنوز در فکر اوست .

باز هم داستان های عاشقانه خوب داستان هاشون خیلی خاص نیست ولی واقعا احساسی و دخترونه است لحظات و روزایی که خودمون یا دوستامون داشتیم اون حس لطیفش برای من قشنگه و برای همینم بود استارت کار معرفی کار از نویسنده های قبلی را با ایشون زدم هر چند کتاب خیلی جدیدی هم نیست.

 

قسمت های زیبایی از یک کتاب

مدت هاست که شده ای اولین فکر هر صبحم و آخرین فکر هر شبم .

 

منتظر هر خری بودم جز تو . درست مثل وقتی کلافه چیزی را گم می کنی و داری همه ی سوراخ سنبه های دور و رت را پی اش می گردی و یکهو می بینی چیز دیگری را که مدت ها پیش گم کرده بودی و قید پیدا کردنش را هم زده ای جلوی چشمت سبز می شود و دیوانه ات می کند شاید چون دیگر به دردت نمی خورد.

 

دیگر جواب تلفن هایم را نمی دهی و من به همین سادگی تمام می شوم ..‌‌

 

ما زن ها وقتی عاشق می شویم قدرت تمام عیاری در نفهمیدن واقعیت یا وارونه جلوه دادنش داریم .

 

این هم از بیماری های ما زنان است که گاه حتی تا سال ها بعد رها شدن مان امید داریم ، امید به برگشتن عشق لعنتی شماها.

تو دهنتو می بندی یا من/ رهنما

 

تو دهنتو می بندی یا من

 

بهاره رهنما

 

انتشارات مروارید

ساا و شیوا دو دوست هستند شیوا عاشق ساراست و پیش او درد دل می کنه از اینکه مطمئنه همسرش با زن دیگه ای رابطه داره و از اینکه شک داره دیوونه اش می کنه .

در حقیقت همون داستان تو خفه می شی یا من بود که یک جورایی بازنویسیش کرده بود و حالت تئاتر درش اورده بود . بد نبود روون درش اورده . این تئاترم با بازی خودش و خانم کمند امیرسلیمانی توی شهرهای مختلف به روی صحنه رفته .

 

قسمت های زیبایی از کتاب

آدم انگار ترس هاش را صدا می کنه تا بیان تو زندگیش .

 

یه وقتایی جز رفتن واسه هر کاری دیره.

غبار / رهنما

 

غبار

 

بهاره رهنما

 

انتشارات مروارید

راحیل کبوتر و سارا سه دختری هستند که در زمان جنگ در خیاط خانه ای در خرمشهر پیش آقا قادر کار می کنند قدر مردی نیمه عرب و نیمه ایرانی که بسیار هوای دخترها را دارد هر چند انها به طور عجیبی مجبور به ترک شهر می شوند و ...

خوب این یکی خیلی متفاوت بود از سه تا نمایش نامه قبلی این نمایشم روی صحنه رفته و خانم رهنما کارگردانش بوده بد نبود زیاد به من نچسبید اما بدم نبود .

 

قسمت های زیبایی از کتاب

جنگ یه خاصیتی داره که آدم رو تو موقعیتایی می ذاره که دیگه حتی شک می کنی خودتو درست می شناسی

 

خدا را شکر آرامش دارم ما زنا دیر می فهمیم که این مهم تر از عشقه .

چشم هایی که مال توست / رهنما

 

چشم هایی که مال توست

 

بهاره رهنما

 

انتشارات مروارید

یک نمایش نامه از خانم رهنما که کلا یک بازیگر داره . زنی که عاشق شوهرش بوده اما شوهرش روزی اونو ول می کنه طلاق می ده و کلا از ایران می ره و با یک خانم فرانسوی ازدواج می کنه اما زن تمام لحظه های زندگیش به یاد اونه و باهاش صحبت می کنه .... هم چنان منتظره ....

خوب توی تازه های نشر کلی نمایش های کوتاه هم از خانم رهنما هست البته این نمایش قبلا با بازی خودش روی صحنه رفت الان چند تا از این نمایش ها توسط نشر مراورید به صورت کتاب بیرون اومده ... خیلی هم قشنگ و احساسی بود و البته ناراحت کننده نمی دونم چرا بعضیا تا اخر عمر چشم به راه می مونن خیلی سخته اما آدم باید خودشو از غرقاب بیرون بکشه بالاخره ....

 

قسمت های زیبایی از کتاب

یکیشون گفت اصلا به بچه فحش ندین . هر چی بگین عقده ایش می کنه . نذارین این نسل عقده ای بشه . بعد من گفتم خب وقتی بچه ات به این جات می رسونه یه کلمه ای ابداع کنین که ما عقده ای نشیم اونو بگیم .

 

نبودن بعضی آدم ها نبودن نیست هستن لعنتی ها

با من بستنی می خوری/ رهنما

 

با من بستنی می خوری

 

بهاره رهنما

 

انتشارات مروارید

دو تا زن توی نمایشنامه نداریم شیرین دختری که زمانی عاشق وحید بوده اما وحید ترکش کرده و حالا بعد سال ها شیرین بهش کمک کرده تا از دست ساواک فرار کنه و نگین همسر وحید که از زندگیش با اون راضی نیست ....

یک جور اخر و عاقبت عشق و عاشق زن ها و مرداست حس هایی که داریم بی وفایی ها این منتظر موندن زن ها سخت دل کندنشون و .... خوب بود تقریبا البته به نظرم موضوعش خیلی شبیه قبلی بود ... این تئاتر هم با بازی خودشون روی صحنه رفته

 

قسمت های زیبایی از کتاب

گاهی تو زندگیت یه جایی فقط کشیده می شی که دچار حادثه بشی و عشق به نظر من یه حادثه ست ، یه اتفاقه ....

 

چشماش ... چشماش ... همون جشمایی بودن که وحیدو از من گرفتن . بعد با خودم فکر کردم وحید هیچ وقت مال من نبوده ... یعنی هر کس دیگه ای هم می تونست اونو از من بگیره .

 

یه تصمیمایی عین پریدن از بلندی می مونه ...اگه به موقع نپری دیگه هیچ وقت جرات پریدن پیدا نمی کنی .

ماه هفت شب/ رهنما

 

ماه هفت شب

 

 

بهاره رهنما

 

انتشارات نگاه 

خانم رهنما اهل وب لاگ نویسی ان و اومدن نوشته های وبلاگشون را کتاب کردند بله کتاب همینه پست های وبلاگی خانم رهنما که خوب دقیقا همون حال و هوای وبلاگ ها را داره بعضیش شعره بعضیش خاطره بعضیش فکر و ایده و ...

اینم کار جدید خانم رهنما که من دوستش داشتم اگر اهل خوندن وبلاگ هستید خوب اینم همون حال و هوا را داره و به دلتون می شینه دیگه و البته من موقع خوندن مجموعه داستان ایشون هم هر چند چهارچوب بندیشون را دوست نداشتم اما آهنگ کلامش برام دل نشین بود و اینکه این جور نوشته ها از ایشون به مذاقم سازگاره .

 

قسمت های زیبایی از کتاب

ما روزی متولد شده ایم ، روزی از روزهای یک تقویم ، اما هرگز آغاز نمی شویم مگر با یک نگاه .

 

احساس هیچ آدمی مهم تر از احساس خود آدم نسبت به خودش نیست.

چهار چهارشنبه و يك كلاه گيس/رهنما

چهار چهارشنبه و يك كلاه گيس

 

بهاره رهنما

 

انتشارات چشمه

كتاب شامل 11 داستان كوتاه كه در آنها در پايان زنان و تنهايي قابل مشاهده است .  
تو خفه مي شي يا من ؟ : ليلا كه فكر مي كند همسرش به او خيانت مي كند پيش دوست فالگيرش سارا رفته تا براي او فال بگيرد .

گروه اكثريت : زني شاد و اجتماعي كه همسر كارمند كم حرف و آرام بانك شده است .

تصميم : پسري نوجوان كه به اين نتيجه رسيده والدينش ، پدر و مادر حقيقي او نيستند .

مثل هميشه : گارسوني كه عاشق يكي از مشتريان هميشگي رستوران شده .

ماما عاشق لاك قرمز بود : زن تنهايي كه براي گذران زندگي فال قهوه مي گيرد .

اسب : زني كه شوهرش عاشق اسب و اسب دواني است و اين موضوع براي او كابوس شده .

شمس العماره : سال نو در بحران جنگ .

بزك : زني كه شوهرش او را ترك كرده و او اكنون مي خواهد به ديدن رقيب برود .

 زانتياي سياه : زن وش هري كه تصميم به طلاق گرفته اند .

رو به رو : زني كه در خواب هايش زن ديگري است .

چهار چهارشنبه و يك كلاه گيس : خدمتكار پيري كه عاشق مي شود .

شخصيت هاي داستان ها يا به صورت مشهود تنها هستند يا از يك تنهايي نامحسوس اما عميق رنج مي برند . شايد نمونه واضحي از بسياري از انسان هاي عصر ما . كتاب چندان خوبي نبود البته روان و خوشخوان بود و ارزش يك بار خوندنو داشت . داستان كوتاه يعني تمركز روي يك موضوع و پروروندن همون موضوع اما تو خيلي از داستان ها اين رعايت نشده . خيلي از شاخ و برگ هايي را تعريف كرده كه ادامه نمي ده و لزومي به اتفاق افتادنش هم نيست اصلا آدم نمي دونه چرا بهش اشاره كرده . يعني شايد يك جوري بهتر بود قبل از نوشتن داستان باز هم و باز هم به همون موضوع ريشه اي فكر مي كرد و همون را مي پروروند نه اينكه شاخ و برگ اضافي بده به داستان . در حقيقت داستان يك مفهوم كلي داره و با يك سري تعريف هايي كه ديگه عملا به مفهوم اصلي ارتباط مستقيمي نداره . توي سر و وضع آدمهاي داستان هم به نگين جواهراتشون اهميت داده و تعريف كرده اما جالبه كه به چيزهاي ظاهري ديگه اصلا توجه نكرده . خوب من نمي فهمم آيا مثلا چيز خاصي بوده منظورش از اين كار؟ چون خيلي به چشمم اومد احتمالا بايد نوعي نماد و سمبل باشه .  اما توي داستانهاش مثل هميشه رو خيلي دوست داشتم به نظرم داستان كامل و خيلي خوبي بود .

 

قسمت هاي زيبايي از كتاب

مي گويي : " سارا ، دارم از فضولي مي ميرم . آخه مي گم ، كاش با يكي بهتر از من رفته باشه ، اما مي ترسم طرفو ببينم و تازه بفهمم چه خاكي سرم شده . "
جوابت را نمي دهم ، مي دانم بهتر از تو نيستم ، هيچ وقت هم نبوده ام . مي دانم اگر بهتر از تو بودم آن قدر دوستت داشتم كه روي سعيد تف هم نيندازم . مي دانم حتا سعيد هم مي داند كه بهتر از تو پيدا نمي كند و شايد براي همين هم سراغ من آمده ، سراغ كسي كه مي داند خودش حسابي از او سر است . از اين حس بزرگواري لذت مي برد . بعد سال ها خفه كردن خودم و همه ي چيزهايي كه مي خواستم ، حالا اين را خوب ياد گرفتم كه درباره ي خودم درست قضاوت كنم .

 

شال سفيد ، عجيب به او مي آيد و كمي سبزه تر از هميشه نشانش مي دهد . مثل هميشه شال را روي سرش انداخته و دو طرف صورت رها كرده اش پايين .

 

من نمي دانم كه اين بي خبري را ترجيح مي دهم ، يا پايان انتظار را حالا به هر شكلي كه باشد .

 

در اين سه ماه ، خصوصا از وقتي جريان زندگي ما نقل محافل كاري و خانوادگي مان شد ، بيشتر از همه چيز اين آزارم مي داد كه به نظر همه آدم دست دومي مي آيم كه تاريخ مصرفش تمام شده ، آدمي كه ديگري را بهش ترجيح داده اند .