
كارت پستال
روح انگيز شريفيان
انتشارات مرواريد
پروا دختر در خانواده سنتي و پولدار است كه به خواستگاري پسر داييش جواب رد مي دهد و در اثر اختلافات پيش آمده ، پدرش او را در سن 16 سالگي به زور به انگليس مي فرستد . پروا خشمگين است از جامعه اي كه او را طرد كرده و برايش تصميم گرفته است . از اين فرهنگ از اين خانواده و عادت مي كند به انگليسي بودن و در فرهنگ آنها غرق مي شود . با پسري ايراني به نام ارسلان ازدواج مي كند و صاحب 4 فرزند مي گردند . اكنون او زني ميان سال است با همه باورها و خشم هاي غمگين ولي همسرش و دختر محبوبش سحر به ايران بازگشته اند و او سرگشته و سردرگم است .
قشنگ بود اين كتاب را هم خيلي دوست داشتم . هم لحن خانم شريفيان خيلي به دلم مي شينه هم جنبه هاي روان شناسي كه وارد كار مي كنه . يك جوري از احساسات توي برهه هاي مختلف حرف مي زنه كه احساسات آدم به جوش مي ياد ولي خوب به نظرم اگر كتاب سومي باز هم با موضوع مهاجرت نوشته بشه ديگه خيلي تكراريه .
خانم شريفيان خودش توي كنسرواتوار وين پيانو خونده و توي هر دو داستانش هم اشاره اي به موسيقي داره .
قسمت هاي زيبايي از كتاب
با خود فكر مي كرد كه اگر مي توانست جلوي گذشتن روزي از روزهاي زندگي اش را بگيرد ، چه روزي را ممكن بود براي اين توقف انتخاب كند ؟
هنگامي كه مي خواهيم جايي را ترك كنيم ، همه ي كساني كه در آن جا مي شناختيم به يادمان مي آيند .
عشقشان به يكديگر و اعتقادشان به اين كه زندگي فقط با قانون يك نفر آغاز و پايان نمي گيرد ، دليل دوام زندگي مشتركشان بود .
زندگي مثل يك استكان چاي است . به ندرت پيش مي آيد كه هم رنگش درست باشد ، هم طعمش و هم داغيش . اما هيچ لذتي با آن برابر نيست .
اگر مي خواهي ديگران به كاري كه مي كني ارزش بگذارند ، اول خودت بايد براي آن ارزش قائل باشي . اين از خود كار هم مهم تر است .
رفتن سحر همه ي اولين ها را به يادش مي آورد . اولين هايي كه هر يك را جايي ، جا گذاشته بود . اولين روز مدرسه ، اولين دوست ، اولين عشق ، اولين اشك ، اولين بوسه ، اولين بچه ، اولين خانه و اولين مرگ .
رفتن سحر غيرمنتظره نبود ، تكان دهنده بود . نمي فهميد ، هنوز و هيچ گاه . نمي دانست هرگز مي تواند آن را قبول كند .
هيچ چيز عوض نمي شود . هيچ چيز فراموش نمي شود . آدم تصور مي كند ، خيال مي كند ، آرزو مي كند كه گذشت زمان دردها را كم كند و چيزي عوض شود ، اما واقعيت اين است كه هيچ چيز فراموش نمي شود . به جاهاي دور ذهن رانده مي شود اما مثل خاري كه پاي آدم را بزند ، حسش مي كني .
حاضرم به همه ي دين هاي جهان ايمان بياورم . حاضرم دعا كنم ، دعا كنم ... اگر راهي ، راه رهايي در آن باشد . اگر قطره اي از آنچه را از دست داده ايم به ما بازگرداند ...
طناب انتقام و نفرت بي سر و ته است ، بايد جايي پاره اش كرد .
فكر مي كني كارهاي هنرمندان را چه تعداد از مردم مي شناسند يا به آن توجه مي كنند ؟ هنرمندان فقط براي يكديگر و در دنياي يكديگر واقعيت دارند . تعداد آن هايي كه صدايشان از دايره ي اطرافشان مي گذرد ، آن قدر كم است كه اگر فكرش را بكني مي تواني به راحتي از هر چه هنر است چشم بپوشي . اين كه ما فكر مي كنيم دنيا را هنر مي چرخاند و متعادل مي كند فقط براي دل خودمان است .
محكوم كردن و رد كردن خيلي آسان تر از پذيرفتن است .
آدم پس از مدتي به خودش عادت مي كند و تصور مي كند رفتارش كاملا منطقي و عاقلانه است .
فرمول رياضي روي كاغذ است . مي شود آن را كشيد و تجزيه و تحليل كرد ، در حالي كه انسان دائما در حال تغيير و تحول است . به نظر مي آيد كه زمان هميشه حلال مشكلات نيست .
دو دوتا چهارتا در هر كشوري متفاوت است . آن چيزي را كه در اين جا در چهارچوب دودوتا چهارتا پيدا مي كني در جاي ديگر جواب نمي دهد .
تاريخ مثل نفس انسان است . مثل قلب است . در حال تپش و در حال تكرار .
دو نفر اگر كنار هم باشند و رنج هايشان را تقسيم كنند ، بار آن بسيار سبك خواهد شد . اما در تنهايي ، آدم خودش تجزيه و تحليل مي كند ، دنياي خاص خود مي سازد ، دنيايي منحصر به فرد و بسته . دور آن را ديواري مي كشد ، ديواري از تنهايي و انزوا . كم كم يك پرده ي سكوت روي ديوار و سپس روي خود آدم را مي پوشاند . خودت مي شوي مشاور رواني خودت .
براي زنده بودن و طاقت آوردن فقط يك راه وجود داشت ، فراموش كردن . دست كم فراموش كردن بخشي از نابساماني ها .
زندگي را همان طور كه بود قبول كرده بود . نه پشيماني نسبت به ديروز نه ترسي از فردا .
درد حس زماني ندارد . اگر چيزي يك وقتي رنج آور بود ، حالا هم هست . فقط به آن عادت مي كني .
من به جز شماها و اين زندگي كوچكم ، چيز ديگري نمي خواهم . من به آنچه نمي شناسم و نمي بينم دل نمي بندم .