نخل های وحشی
ویلیام فاکنر
تورج یاراحمدی
انتشارات نیلوفر
کتاب دو داستان موازری را روایت می کند . داستان اول مربوط به ویلبورن پسر جوان دانشجوی پزشکی است که با زنی متاهل و دارای دو فرزند به نام شارلوت آشنا می شود . آنها عاشق هم می شوند و شارلوت خانواده اش را به خاطر ویلبورن ترک می کند و آن دو تصمیم می گیرند به خاطر عشق از همه چیز بگذرند . داستان دوم در مورد یک مرد زندانیست که در سیل مجبور می شود به کمک یک زن باردار برود و در این داستان نیز تاثیر وجود زن در زندگی یک مرد را داریم .
فاکنر در ابتدا عنوان " اگر فراموشت کنم اورشلیم " را با توجه به سوگند یهودیان اسیر در بابل که هرگز سرزمین خود را فراموش نکنند انتخاب کرده بود . " اگر فراموشت کنم، اورشلیم، باشد که دست خداوند فراموشم کند..." . اما ناشر عنوان کتاب را عوض کرد . در ضمن در ابتدا فاکنر تنها قسمت شارلوت و ویلبورن را نوشته بوده اما چون احساس می کنه چیزی کم داره داستان دوم را هم اضافه می کنه .
کتاب قشنگیه یک جور حس اسارت و تنهایی را در کنار حس عشق و همزیستی قرار داده . رفتن به دنبال عشق و فرار از عشق . نقطه اشتراک دو داستان و نحوه روایت هم بسیار زیباست اما داستان اول خیلی منو یاد وداع با اسلحه می اندازه نه از لحاظ مضمون بلکه از لحاظ طرح . در هر دو زنی عاشق مردی می شود و به خاطر او فداکاری می کند و نهایتا به خاطر بچه حاصل از عشق ممنوع جان می سپارد ... اما توی داستان فاکنر عشق اصلا و اصلا زیبا تصویر نشده هر چندخود کتاب در مجموع بسیار دلنشین است و فرو ریختن عشق را عمیق تصویر نموده است . به هر حال عاشقانه نبودن رمان نظر منه اما منتقدان کتاب را عاشقانه ترین اثر فاکنر می دانند . و یک جلمه زیبا هم از فاکنر " بشر به سادگی همه چیزرا تحمل نخواهد کرد بلکه بر آن غالب خواهد شد . "
قسمت های زیبایی از کتاب
عشق و رنج دو روی یک سکه اند و ارزش عشق به اندازه ی رنجی است که آدم از بابت آن می کشد و اگر عشق همین طور مفت و مجانی پای آدم تمام شود در واقع عشق نبوده و فقط خودش را گول زده .
تکه ای در وجود او هست که هیچ کس و هیچ چیز را دوست ندارد .
کسی را ندارد . نه این که بی کس و کار باشد بلکه کسی را ندارد .
اگر آدم مدت زیادی تاب بیاورد زمانی می رسد که هر چند می ترسد منتها ترس او دیگر عذاب آور نیست بلکه فقط نوعی خارخار وحشتناک و تکان دهنده است عینا همان طور که بعد از سوختگی شدید زخم های آدم به خارش می افتد .
آنچه من از آن گذشته ام بیشتر از آن بوده که ممکن می بود به دست بیاورم و بعد از دست بدهم .
قلب هر چیزی را تحمل می کند هر چیزی را .
آرام و از روی اضطرار و اجبار کنترل شده حرف می زد چنان که انگار سفر فقط در پی وداع باشد و گفتن خداحافظ چیزی نباشد که پیش از ترک محل به وقوع بپیوندد - البته اگر مجالی می بود که آدم بگوید خداحافظ .
تا به حال مردی را ندیده ام که از مرد دیگر پشتیبانی نکند فقط به این شرط که کاری که می خواهند بکنند به اندازه کافی احمقانه باشد .