گرینگوی پیر
کارلوس فوئنتس
عبدا.... کوثری
انتشارات طرح نو
امبروز بی یرس نویسنده سرشناس آمریکایی که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم با کتاب ها و مقالات خود جنجال های فراوانی را در آمریکا به پا کرده بود در سال 1913 در سن 71 سالگی به سرزمین مکزیک می رود تا به انقلاب بپیوندد اما رد او گم می شود و کسی از سرنوشتش با خبر نمی گردد .در این کتاب فوئنتس سرنوشت خیالی این نویسنده در انقلاب مکزیک را تصویر می کند .
در مورد انقلاب مکزیک هم قابل ذکر است که اولین مرحله انقلاب آنها در دهه 1820 نتیجه می دهد و استعمار اسپانیا در این کشور پایان می پذیرد . بعد موضوع تثبیت نهادهای دولتی و مالکیت زمین مطرح می شود و در سال 1870 رئیس جمهور آزادی خواه مکزیک بنیتوخوارس با توطئه پورفیریودیاس سرنگون می شود و دیاس حکومت استبدادی را آغاز می کند. امبروز در این زمان است که در مکزیک به سر می برد و در انقلاب گم می شود .
توی داستان با امبروز به عنوان پیرمردی که به دنبال مرگ می گردد ، ژنرال آرویو مکزیکی مردی که به دنبال اتقام و نوع مرگ خود است و هریت دختری تنها درگیر با مرزهای درون خود سر و کار داریم . گرینگوی پیر در مورد خودش می گه که شما باید شکست منو باور کنید . شکست کسی که فکر می کرد اختیار سرنوشتش را داره و با مقاله هاش سرنوشت و افکار دیگران را هم تعیین می کنه .
اصولا داستان به صورت دیالوگ بین شخصیت ها و یا بررسی حالات روحیشون پیش می ره . اینم دقیقا چیزیه که من دوست دارم . کتاب فوق العاده ای بود . واقعا قشنگ نوشته شده بود.
در مورد اسم کتاب باید بگم که مکزیکی ها به غریبه ها و به خصوص آمریکایی ها گرینگو می گویند و در سال 1989 فیلمی هم از این کتاب با بازی گريگوري پك ساخته شده .
قسمت های زیبایی از کتاب
همیشه جوان می مانم ، چون امروز این جرعت را دارم که جوان باشم .
در بیابان عقرب و مار فقط غریبه ها را می گزند . مسافر همواره غریبه است .
چرا ما از یک سرباز شجاع یا یک مامور آتش نشانی قدردانی می کنیم و از آدمی که به جا و به موقع خودکشی کرده نه؟
دخترم قسم خورد که دیگر هیچ وقت سراغی از من نگیرد . به ام گفت من می میرم بی آنکه دیگر چشمم به روی تو بیفتد و امیدوارم تو هم قبل از اینکه بفهمی چه قدر دلت برای من تنگ شده بمیری . اما من حرفش را باور نمی کنم دوشیزه هریت ، باور نمی کنم چون توی چشمهایش آن امید سوزان را دیدم ، امید به اینکه من یک روز همه ی آن چیزهای کوچکی را که به رغم همه چیز ما را سال ها با هم نگه داشته بود به یاد بیاورم .
می خواهند راجع به زندگی ما بیشتر بدانند ، اگر این جور باشد باید یک چیزی از خودشان بسازند ، چون ما هنوز هیچ چیز و هیچ کسی نیستیم .
اگر به محض بیداری سعی نکنی زندگی را سر و سامان دهی ، ناچاری با رویایت رو به رو شوی .
آدم چه می داند وقتی کسی به خانه اش که برای همیشه ترکش کرده برگردد چه پیش می آید ؟
اگر این قدر دلت می خواهد به چیزی برگردی ، حتماً داری از آن فرار می کنی .
اینجا بچه ها بازی ای دارند که به اش می گویند : جادو بازی . هر کس به تو دست بزند جادویت می کند . باید بی حرکت بمانی تا یکی دیگر بیاید و به ات دست بزند . آن وقت حق داری دوباره حرکت کنی . آدم چه می داند چه قدر طول می کشد تا یکی دیگر بیاید و لمسش کند ؟
یک خانه جدا از اینکه خانه است ، چیز خیلی بیشتری هم هست .
اگر لازم باشد ذهن چند پاره ما عشق را ابداع می کند ، عشق را تصور می کند یا ادای عشق را در می آورد اما بی آن سر نمی کند .
دانستن همه چیز دانستن این بود که هنوز چیزی برای دانستن مانده .
هر یک از ما مرزی پنهان درون خودمان داریم و گذشتن از این مرز دشوارترین کار است .
"نگران نباشید ما هم به شما و هم به گرینگوی پیر احترام می گذاریم . به گرینگوی پیر به این خاطر که آدم شجاعی بود ، به این خاطر که توی چشمهایش یک غمی داشت و به این خاطر که آخرین فرمان ژنرال آرویومان این بود که به گرینگوی پیر احترام بگذاریم ."
"من چی ؟"
"شما به این خاطر که کسی هستید که همه ی اینها را به یاد خواهد آورد ."