ببخشید هواپیماهای ما شهرهای شما را ویران کردند/ مسبح

ببخشید هواپیماهای ما شهرهای شما را ویران کردند

 

هیوا مسیح

 

انتشارات قصیده سرا

 

خوب من در حقیقت می خواستم از اقای هیوا مسیح بخونم که اشتباها سراغ آقای قاسم زاده رفتم و برای همین این کتاب را الان از اقای مسیح انتخاب کردم خوندم . از عنوان کتاب میشه موضوعش را متوجه شد یک سری نامه از بچه های جهان در مورد شرایطشون آرزوهاشون و ... دوست نداشتم کتابش را یک جورایی لوس بود نامه ها هم به دل نمی ننشست وقتی یک آدم بزرگ بشینه مثلا معصومانه از زبون یک کودک ناتمه بنویسه تصنعی می شه دیگه  

قسمت های زیبایی از کتاب

همه ی آن چیزهایی که در بزرگسالی به دنبالش می گردیم همان چیزهایی هستند که در دنیای کودکی جا گذاشته و فراموش کرده ایم .

 

حالا که دارم می نویسم احساس می کنم دارم چیزی به وجود می آورم ، چیزی از خودم را کم می کنم و آن را به دنیا اضافه می کنم .

من از دنیای بی کودک می ترسم

 

 من از دنیای بی کودک می ترسم


هیوا مسیح

 

انتشارات قصیده

سال نشر 1384

 

یکی از دوستای خوبم این کتاب را به من معرفی کرد تا بخونمش خیلی کتاب قشنگیه منم به شماها پیش نهاد می کنم تا این کتاب را بخونید

کتاب شامل 6 نامه و 3 داستان هست . موضوع خاصی نداره که تعریف کنم همون طور که گفتم نامه و بیان احساس اما نویسنده قلم خیلی خیلی خوبی داره و کتاب پر از جملات قشنگ است جملات بسیار بسیار قشنگ

 

 قسمت های زیبایی از کتاب

 اکنون به پایان دنیا رسیده ایم ، دیگر نه جامعه داریم و نه خانواده . ما آخرین یادگار هستیم از آنچه که بی اندازه بزرگ و عظیم بوده و به یاد مواهب نابود شده نفس می کشیم ، عشق می ورزیم ، می گرییم ، به دامان یکدیگر چنگ می زنیم و همدیگر را در آغوش می کشیم .

 

 نمی دانم غروب کدام پاییز بود که دیدمت ، سیاه پوشیده بودی مثل همه مردم . می رفتی و در ازدحام آدمها گم می شدی . برگی از پاییز آمد و در میان باد گم شد . می خواستم صدایت کنم ، فریاد بزنم اما نمی دانستم در آن ازدحام سیاه تو کدام هستی ، صدایت که می زدم ، همه باز می گشتند با چشمانی دور و خسته .
و چه سخت ، چه سخت بود برای من ، سنگینی غمهای هزاران چشم دور که ناگزیر در من فرومی ریختند . اما باید صدایت می زدم .
حالا می فهمم که آدمها در جمع تنهاترند ، زیرا غریبانه تر از هر وقت به یکدیگر می نگرند .
باد ، شاید تنها باد بداند که آدمها ، در زمزمه های پنهانشان چه رازی را می گشایند .
صدایت زدم ، تو رو به نام خواندم ... صدایم در باد تا تو آمد ، اما هنوز نرسیده بود که باران گرفت و آهسته بر سنگفرش خیابان دانه پاشید . آنگاه صدایم خیس شد و دیگر باد نمی توانست کاری بکند .
در برابرم زمینی بود خیس ، زمینی که در آن خیره مانده بودم ، بی آنکه بدانم لباسهایم و کاغذهایم خیس شده اند .
وقتی دوباره نگاهت کردم که صدایت بزنم ، هزار چتر سیاه دیدم که در باران گم و پیدا بود . تو رفته بودی ، به کجا ، نمی دانم .

اکنون که برایت می نویسم ، ماه یک لحظه ، تنها یک لحظه بر پنجره و نرده های خیس نور می پاشد و می رود . در دفتر یادداشتم شماره تلفن ها و آدرس های زیادی دارم که بی نام مانده اند . تو کدام هستی ؟ به کدام شماره باید زنگ بزنم ؟....
نه همان بهتر که کاغذ را بنویسم و با یک تمبر ساده برایت پست کنم ، به کجا؟ به هر کجا که شد و کی به دستت خواهد رسید ؟ نمی دانم . چه فرقی می کند ، تو هر کجا که باشی ، نامت هر چه که باشد ، کاغذم را یک روز باد می آورد و بی گمان تو آن را خواهی خواند ، حتی اگر هنوز آن پیراهن سیاه بر تنت باشد .

  

 مگذار در لحظه هایی از زندگی ، به خاطر کوچک ترین چیزها که بزرگ می نمایند در چشمانت اشک بنشیند . اشکها برای غمهای بزرگ و شادیهای بزرگ است.