من از دنیای بی کودک می ترسم
هیوا مسیح
انتشارات قصیده
سال نشر 1384
یکی از دوستای خوبم این کتاب را به من معرفی کرد تا بخونمش خیلی کتاب قشنگیه منم به شماها پیش نهاد می کنم تا این کتاب را بخونید
کتاب شامل 6 نامه و 3 داستان هست . موضوع خاصی نداره که تعریف کنم همون طور که گفتم نامه و بیان احساس اما نویسنده قلم خیلی خیلی خوبی داره و کتاب پر از جملات قشنگ است جملات بسیار بسیار قشنگ
قسمت های زیبایی از کتاب
اکنون به پایان دنیا رسیده ایم ، دیگر نه جامعه داریم و نه خانواده . ما آخرین یادگار هستیم از آنچه که بی اندازه بزرگ و عظیم بوده و به یاد مواهب نابود شده نفس می کشیم ، عشق می ورزیم ، می گرییم ، به دامان یکدیگر چنگ می زنیم و همدیگر را در آغوش می کشیم .
نمی دانم غروب کدام پاییز بود که دیدمت ، سیاه پوشیده بودی مثل همه مردم . می رفتی و در ازدحام آدمها گم می شدی . برگی از پاییز آمد و در میان باد گم شد . می خواستم صدایت کنم ، فریاد بزنم اما نمی دانستم در آن ازدحام سیاه تو کدام هستی ، صدایت که می زدم ، همه باز می گشتند با چشمانی دور و خسته .
و چه سخت ، چه سخت بود برای من ، سنگینی غمهای هزاران چشم دور که ناگزیر در من فرومی ریختند . اما باید صدایت می زدم .
حالا می فهمم که آدمها در جمع تنهاترند ، زیرا غریبانه تر از هر وقت به یکدیگر می نگرند .
باد ، شاید تنها باد بداند که آدمها ، در زمزمه های پنهانشان چه رازی را می گشایند .
صدایت زدم ، تو رو به نام خواندم ... صدایم در باد تا تو آمد ، اما هنوز نرسیده بود که باران گرفت و آهسته بر سنگفرش خیابان دانه پاشید . آنگاه صدایم خیس شد و دیگر باد نمی توانست کاری بکند .
در برابرم زمینی بود خیس ، زمینی که در آن خیره مانده بودم ، بی آنکه بدانم لباسهایم و کاغذهایم خیس شده اند .
وقتی دوباره نگاهت کردم که صدایت بزنم ، هزار چتر سیاه دیدم که در باران گم و پیدا بود . تو رفته بودی ، به کجا ، نمی دانم .
اکنون که برایت می نویسم ، ماه یک لحظه ، تنها یک لحظه بر پنجره و نرده های خیس نور می پاشد و می رود . در دفتر یادداشتم شماره تلفن ها و آدرس های زیادی دارم که بی نام مانده اند . تو کدام هستی ؟ به کدام شماره باید زنگ بزنم ؟....
نه همان بهتر که کاغذ را بنویسم و با یک تمبر ساده برایت پست کنم ، به کجا؟ به هر کجا که شد و کی به دستت خواهد رسید ؟ نمی دانم . چه فرقی می کند ، تو هر کجا که باشی ، نامت هر چه که باشد ، کاغذم را یک روز باد می آورد و بی گمان تو آن را خواهی خواند ، حتی اگر هنوز آن پیراهن سیاه بر تنت باشد .
مگذار در لحظه هایی از زندگی ، به خاطر کوچک ترین چیزها که بزرگ می نمایند در چشمانت اشک بنشیند . اشکها برای غمهای بزرگ و شادیهای بزرگ است.