در راه ويلا

 

فريبا وفي

 

انتشارات چشمه

در راه ويلا : دختري كه از روحيه افسرده اي دارد و براي تعطيلات به همراه فرزندانش و مادر سرحالش به ويلاي خواهر مشتاق به زندگي اش مي رود .  قشنگ بود .
هزارها عروس  : ماجراي عروس و خانواده شوهر . واقعا با حال و زيبا و از زاويه جديد به موضوع نگاه كرده بود .
دهن كجي : زني كه تصميم دارد كارهاي مهمي در زندگي بكند و شوهري كه هميشه دلسردش مي كند . واي موضوعش خيلي جذاب و زيبا بود اما بد تموم مي شد .
كافي شاپ : دختري كه با مادر و ناپدري اش زندگي مي كند و دلش مي خواهد امروزي بگردد. واي خيلي خيلي دلم رو لرزوند .
حلواي زعفراني : مادري كه قبل مرگ سعي مي كند تشريفات عزا داريش را مهيا كند . غمگين بود .
آن سوي اتوبان : مادري كه سعي كرده به تنهايي پسرش را بزرگ كند و او را مستقل نمايد و حالا از استقلال او مي ترسد . خوشم اومد .
گرگ ها : شبي در كوه زن براي شوهرش خاطره ملاقاتش با توريست ايتاليايي را مي گويد . جذاب بود .
روز  قبل از دادگاه : دختري كه تصميم مي گيرد از شوهرش طلاق بگيرد . خيلي خيلي خوشم اومد .
زني كه شوهر داشت : مكالمه دو دوست شوهر دار و مجرد .
دو داستان آخر يك جورايي به احساسات زندگي مشترك اشاره داره ، چيزايي كه در مجرد بودن و عاشق نبودن قابل فهم نيست .

اينم ايراني خواني . خيلي وقت بود دلم مي خواست فريبا وفي را بشناسم و به خصوص اسم اين كتاب خيلي تو ذهنم بود . كتاب سريع به چاپ دوم رسيد . كتاب قشنگي بود . خوشم اومد هر چند از دور داد مي زد طرح جلد كتاب مال اردشير رستمي هست ديگه واقعا كاراش تكراري شده . نكته جالب كتاب موضوعات متنوع داستان ها و زاويه ديدهاي جالبش هست .

 

قسمت هاي زيبايي از كتاب

اولين تلنگر را مادر شوهرش زد ، وقتي كه اسم كوچكش را فراموش كرد و صدا زد : " عروس ، بيا پايين . "
روزهاي بعد با معناي عروس بيشتر خو گرفت . هر چه بود عروس بود و يك روز فهميد كه عروس يك نفر نيست . صدها و هزارها عروس ديگر است . رفته رفته دانست كه عروس يك عالم معنا دارد كه بيشترش به او مربوط نمي شود . به صدها عروس پيش از او مربوط مي شود . فهميد كه هر كاري مي كند ، سايه اي از خاطره و رفتار و منش عروس هاي قبل را هم با خودش دارد . طول كشيد تا بفهمد كه بيرون آمدن از آن قالب حاضر و آماده سخت است ، نشان دادن و ثابت كردن اين كه متفاوت است . مثل تمام عروس ها نيست . آدمي است كه از اين به بعد بايد تعريف بشود ، نه اين كه تعريف قبل از خودش را يدك بكشد . همه ي رفتارهايش به عروس بودنش منسوب مي شد ، با عروس بودنش داوري مي شد ، نه خود خودش .

 

فهميد كه ارتباط خوني بسيار قوي تر از هر ارتباط ديگري است ، و او از خون آن ها نبود .

 

تصميم كلمه اي بود كه از به تاخير افتادن چيزي حكايت مي كرد و من نمي خواستم چيزي را به تاخير بيندازم . به هيچ كلمه ديگري احتياج نداشتم . فقط بايد شروع مي كردم . از هر جايي كه ممكن بود .

 

دوست داشتن عجيب و غريبي بود . براي آن رابطه خيلي احترام قائلم . ممکن بود در يكي از رانندگي هايم كشته بشوم  ، بس كه هميشه عجله داشتم زودتر به خانه برسم . زنگ نزده در را برايم باز مي كرد . هميشه گوش به زنگ آمدنم بود . بعد از او ديگر با هيچ زني خوشحال نبودم .

 

جدايي واقعي اش از شوهرش از همين چيزها شروع شد . از سكوت هاي بي دليل ، از بهانه هاي الكي ، از وقتي كه نتوانستند با هم حرف بزنند .

 

خودش را مي شناخت . آدمي نبود كه در مقابل وسوسه دوام بياورد . راه خلاص هميشگي اش مرتكب شدن بود ، به خصوص اگر وسوسه بيش از اندازه به او نزديك مي شد .

 

وفاداري اش مانده بود روي دستش و كسي از آن خبر نداشت .

 

اين خاصيت آدم هاي عاشق است كه سهمي از شور درونشان را به ديگران نيز مي بخشند .

 

فكر نمي كرد روزي كاري ازش سر بزند كه نتواند با قلدري و حق به جانبي هميشگي از خودش دفاع كند . حالا بايد از خودش در مقابل خودش دفاع مي كرد .