دعای دریا/حسینی

دعای دریا

 

خالد حسینی

مهدی غبرائی

 

انتشارات ثالث

سال نشر : 1397

کتاب های خالد حسینی را زیاد دوست ندارم اما موضوع کتاب جدیدش فرق داره کتاب که در حقیقت نه یک نامه خیلی کوتاه از پدری به پسرش همراه با تصویر . این کتاب با الهام از زندگی آلان پسرک سه سال سوری هست که با خانواده اش در حال فرار و پناه جویی بودند که قایقشون غرق شد . خالد حسینی خودش سفیر سازمان ملل هست و به مناسبت سالگرد اون حادثه شوم این قصه را نوشته و عواید فروشش را به آژانس پناهندگان سازمان ملل تقدیم کرده .

خیلی کوتاه هست راستش خاص و تکان دهنده هم نیست نوشتار اما موضوع واقعا درآوره غمناک ترین قصه تکراری دنیا کاشک واقعا کاشک می شد هیچ جنگ و در به دری توی دنیا نباشه کاشک می شد همه بچه ها شاد باشند .

 

قسمت زیبایی از کتاب

امشب به تنها چیزی که می‌توانم فکر کنم، این است که دریا چقدر عمیق است، و چه وسیع، چه بی‌تفاوت. من چه ناتوانم برای محافظت از تو در برابر آن.

و پاسخی پژواک سان از کوه ها آمد/ حسینی

و پاسخی پژواک سان از کوه ها آمد

 

خالد حسینی

شبنم سعادت

 

انتشارات افراز

نبی پسر افغانی جوانیست که در خانه آقای وحدتی از پولدارهای کابل کار می کند . آقای وحدتی و همسر شاعرش نیلا قادر به بچه دار شدن نیستند و نبی که شیفته ی نیلاست سعی می کند به او کمک کند . او خواهری به نام پروانه دارد که همسرش دو فرزند به نام عبدا... و پری از همسر قبلیش دارد . اوضاع مالی آنها خیلی بد است و قرار می شود پری را به خانواده وحدتی بفروشند و ..... داستان ادامه می کند و یک جورایی به شرایط افغانی ها موقع جنگ در داخل و خارج کشورشون هم اشاراتی داره .

بد نبود خوب راستش از نظر روایت به نظرم از دو کتاب قبلیش پیشرفت داشت این عقب و جلو کردن داستانش به موقع بود برای کشف واقعیت ها هندی بازی در نیورده بود و به صورت معقولی رازها بر ملا می شد اما هزارتا داستان توی یک داستانه انگار برای جذابیت هی سعی کرده اسم هر کسی را می یاره یک سرنوشت هم براش تعریف کنه ! حالا جدای اینا باید اعتراف کنم کلا نسبت بهش پیش داوری دارم دست خودم نیست وقتی کتاب را شروع می کنم تو ذهنم هست دارم یک کتاب بازاری را می خونم کتابی که نویسنده سعی کرده با جذاب کردن داستان بدبختی هم وطناش توجه مخاطب را جلب کنه و خوب ینم البته بی تاثیر نیست دیگه !

 

قسمت های زیبایی از کتاب

هر داستانی شبیه یک قطار در حال حرکت است : مهم نیست کجا سوار شوی ، دیر یا زود مجبوری به مقصد برسی .

 

برای بعضی آدم ها به خصوص زن ها ، ازدواج ، حتی یک ازدواج بدون خوشبختی مثل این ، به منزله ی راه فرار از بدبختی های به مراتب بزرگتری است .

 

واقعیت این است که ما منتظریم ، همه ی ما ، برخلاف تمام احتمالات بعدی و تفوق ناپذیر ، تا اتفاقی غیرعادی و فوق العاده برایمان بیفتد .

 

زیبایی موهبتی عظیم است که نه بر اساس شایستگی بلکه به صورت اتفاقی و احمقانه اعطا می شود .

 

زمان افسونگر است . هرگز آن اندازه که فکر می کنی زمان نداری .

هزار خورشید تابان

 

هزار خورشید تابان

 

 خالد حسینی

مهدی غبرائی

 

انتشارات ثالث

  کتاب شرح زندگی و سیاه بختی زنان افغانی و تا یک حدودی وضعیت افغانستان در سال های اخیر می باشد . شخصیت های اصلی کتاب مریم و لیلا هستند . مریم دختر نامشروع یکی از پولداران هرات از خدمتکارش می باشد . در زمانی کودکی مریم هنوز جنگ در افغانستان شوع نشده . مریم ننگ پدرش است و از خانه رانده شده . او نماد زندگی زنی از طبقه پایین افغانستان در زمان صلح است که اواخر عمر خود را نیز رد جنگ طی می کند . لیلا دختری از یک خانواده روشن فکر افغانیست که از همان کودکی جنگ ب او سایه می افکند . نمادی از زندگی زنان دوران جنگ . سرنوشت مریم و لیلا به هم گره می خورد  ......

آنچنان خوب نبود اما از بادبادک باز بهتر بود حداقل ادمهای سیاه و سفید نداشتیم ادمها و عکس العملاشون عادی بودند . در حقیقتبه نظر من موضوع داستان برای نویسنده خیلی مهم تر از شخصیت های داستان بود . یک جورایی سبک نوشتنش خسته کننده بود یعنی یکنواخت بود یک سوم شخص هی داشت واسه شما قصه می گفت اما اطلاعاتش از اوضاع زنان توی افغانستان به نظرم خیلی خوب بود قشنگ این قسمت از اطلاعات را منتقل کرده بود . از اشاره اش به شاعرهای ایرانی هم بسیار خوشحال می شوم . جملات قشنگ هم زیاد داره

مهم ترین اشکالش هم این بود که بیش از حد طولانی بود قصه باید خیلی قبل تموم می شد . یعنی قصه رو می گه ماجرا هم تموم می شه اما می خواد بیاد خلاصه نوادگان شخصیت ها را هم بگه . مثلا شخصیتی که اعدام می شه باید ببینیم سال ها بعد یک بچه که به دنیا می یاد اسم اونو روش می ذارن با شرح کامل . وقتی غصه تموم شده خوندن اینها خوشایند نیست دیگه

  

 قسمت های زیبایی از کتاب

 

 مثل عقربه قطب نما که رو به شمال است ، انگشت اتهام مرد همیشه یک زن را پیدا می کند .

 

 

دل مردها نانجیب است ، نانجیب مریم . مثل رحم مادر نیست . ازش خون نمی ریزد ، بزرگ نمی شود که برایت جا باز کند .

 

 

پس از 4 سال ازدواج مریم به روشنی می دانست وقتی زنی بترسد ، چطور مدارا می کند .و مریم می ترسید .

  

 

لیلا یک حقیقت اصلی را در مورد زمان آموخته بود : زمان مثل آکاردئونی که پدر طارق گاهی آهنگ های قدیمی پشتو را با آن می نواخت ، بسته به حضور یا غیبت طارق فشرده می شد یا کش می امد.

 

 

ازدواج را می شود عقب انداخت اما تحصیل را نه .

 

  

اگر کسانی همه عشق و محبتشان را نثار بچه های اول کرده اند، دیگر نباید بچه دار شوند .

 

  

از تمام دشواری هایی که آدم باید با ان رو به رو شود ، هیچ چیز به اندازه عمل ساده انتظار کشیدن مجازات کننده نیست .

 

  

لیلا انجا دراز می کشید و گوش می داد و آرزو می کرد کاش مامان توجه کندکه او ، لیلا شهید نشده و زنده است و کنار او در بستر است و امیدها و اتیه ای دارد . اما می دانست که آینده او نمی تواند با گذشته برادرهایش برابری کند .

 

  

لیلا یادش آمد که یک بار از مامان شنیده بود که به بابا گفته با مردی ازدواج کرده که اعتقاد ندارد . مامان نمی فهمید . مامان نمی فهمید که اگر به ایینه نگاه کند ، تنها اعتقاد راسخ زندگی بابا را می بیند که یک راست به او زل زده است .

 

 همیشه چیزی هست ، چیز دیگری که بتوانند از ادم بگیرند .

بادبادک باز

بادبادک باز

 

 

خالد حسینی

زیبا گنجی –پریسا سلیمان زاده

 

 

انتشارات مروارید

امیر یک پسر افغانی از خانوده ای پولدار می باشد . آنها در خانه بزرگی زندگی می کنند و خدمتکاری فقیر و مریض به نام علی دارند . علی پسری به نام حسن دارد که هم بازی امیر است . حسن پسری فوق العاده صبور و  مهربان است که عاشق امیر می باشد و برای او هر کاری می کند . امیر عاشق پدرش هست ، از بی محبتی او رنج می برد و از توجه پدرش به حسن ناراحت است . خلاصه هی امیر بد می کند و حسن خوب می کند و داستان پیش می رود . امیر در بزرگی از ظلم هایش به حسن ناراحت است . او که هنگام جنگ افغانستان و روسیه به آمریکا فرار کرده فرصتی به دست می آورد تا گذشته را جبران کند .

البته اگه کتاب این قدر طرفدار داره حتما یک چیزایی داره که من سر در نیاوردم اما تا جایی که به من مربوط می شه اصلا از کتاب خوشم نیومد . یک فیلم هندی کامل بود . حسن ، امیر را نجات می ده . به جاش امیر می ره پسر حسن را نجات می ده . کمال کمک می کنه تا به حسن تجاوز بشه بعد به خودش تجاوز می کنن .... برادرهای گم شده ...... تازه نویسنده بعد هم می گه اگه الان فیلم هندی بود باید می دویدم بغلش می کردم خیلی دلم می خواست یکی بهش می گفت این قدر عنصر فیلم هندی داری که می شه از این یکی گذشت . این حسن هم اونقدر خوبه و بالغ و فهمیده که فقط توی قصه ائمه معصومین نمونه اش یافت می شه . نمی دونم به نظرم می یاد نویسنده می خواد یک داستان رئال بنویسه بعد چرا یک دفعه هی یاد حال و هوای رمنس می افته نمی دونم . البته یک جذابیت هایی هم داشت اما فوق العاده هم طولانی بود خیلی کشش داده بود زودتر از این ها می شد داستان را قطع کنه یا اگه می خواست تا اینجا پیش بره بعضی جاها را کم رنگ تر توضیح می داد

 

اما جلد کتاب خوشگله یک جوری ترکیب رنگ سفید و قرمزش ادم را یاد جلد سفید با نقش گل های قرمز رنگ "خوبی خدا" می اندازه

 

 

 قسمت های زیبایی از کتاب

 

مردهای واقعی شعر نمی خوانند – و خدا آن روز را نیاورد که شعر هم بنویسند!

 

  

 

غلبه بر تاریخ کار آسانی نیست

 

 

ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است .

 

 

 

من و حمیرا در مقابل تمام دنیا قرار گرفتیم و این را هم بهت بگویم امیر جان ، آخر سر همیشه دنیا برنده است.

 

  

همیشه داشتن و از دست دادن به مراتب آدم را بیشتر ناراحت می کند تا این که از اول نداشته باشد .

 

 

 این که می گویند گذشته فراموش می شود ، چندان درست نیست .

 

 

 بعضی از قصه ها نیازی به گفتن ندارند .

 

  

او گفت : خیلی می ترسم و من گفتم : چرا؟ و او گفت : چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول . خوشحالی این شکلی وحشتناک است . ازش پرسیدم : چرا؟ و او گفت : وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد ، می گذارد این طور خوشحال باشی.

 

 

 

فقط یک گناه وجود دارد و آن دزدی است .... دروغ که بگویی حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی.