
مورچه هایی که پدرم را خوردند
علی قانع
انتشارات ققنوس
کتاب یک مجموعه داستان کوتاه هستش . چون خیلی اسمش را شنیده بودم و واقعا اسم هیجان انگیزی هم داشت رفتم سراغش .
مورچه هایی که پدرم را خوردند : پدر پس از سال ها از زندان آزاد شده و پسر به سراغش رفته . پدر سرطان پوست دارد سرطانی که شبیه ردی از مورچه ها بر بدن اوست . منو یاد داستان پسری که نامش سو بود از سیلور اشتاین می اندازه همون موضوع هست دقیقا ولی با این حال بسیار دلنشینه .
گوزن ها... : پسری که در آلمان بزرگ شده هوای وطن دارد و می خواهد بازگردد و اطرافیان سعی در منصرف کردنش دارند .
48 ساعت هوای عاشقی ... : یک رابطه اینترنتی و یک ملاقات عاشقانه . یکی مقیم ایران یکی مقیم آلمان .
جان شیشه ای ... : دکتری که مجنون شده و در گورستان می گردد .
پنج روایت از قتل پروین : مرد متاهلی با زنی بیوه رابطه دارد و به انواع و اقسام پایان های این رابطه می اندیشد .
بلوغ : مرد همسایه به جنگ می رود و شهید می شود و همسایه سعی در آرام کردن زن جوانش آذر دارد .
فقط مریضی مادر ... : مادر پیر فراموشی گرفته و تنها یکی از فرزندان احساس حق شناسی و مسئولیت می کند .
آرامش خانوادگی... : مرد نیمه شب حس می کند زلزله شده و خانواده را به حیاط می برد .
قدغن : زن فرزندی در شکم دارد و تردید و دودلی بر زندگی اش سایه افکنده .
کتاب قشنگی بود نمی گم خیلی عالی بود ولی خوب بود . من از اسم کتاب تصورم این بود که با یک مجموعه پست مردن رو به رو می شم ولی نه کاملا رئال نویس هست که فقط با ایهام و تشبیه و رفت و آمد زمانی ، فضای داستان ها را شاعرانه کرده . این سبکی هست که من خودم خیلی می پسندم البته توی این سبک به یک حالت عالی نرسیده بود ولی خوب ، بد نبود . یکی دیگه از نکات جالبش تنوع و تفاوت زیاد موضوعات داستان ها بود . خوشم اومد .
کتاب برنده جایزه ادبی ایرانی و برنده مقام رتبه دوم پنجمين دوره جايزه ادبي اصفهان شده . آقای قانع فارغالتحصیل رشته مهندسی نساجی و مترجمی زبان و ادبیات انگلیسی است و این کتاب را هم به همسرش تقدیم نموده .
قسمت های زیبایی از کتاب
اگه زن و مردی توی تمام سال های زندگیشون تنها یک عشق بازی خوب داشته باشند و لذت واقعی را به هم بچشونند ، محاله تا آخر عمر دست از سر هم بردارند . حالا هر مشکلی که پیش بیاد .
اون لحظه دلم می خواست بغلت می گرفتم و می بوسیدمت . اما زدمت . با تمام قدرت . واسه اینکه قرار بر این شده بود که تنها بمونی و به تنهایی مرد بشی . اینو خودت نخواسته بودی ، تصمیمش را من و مادرت گرفتیم . چاره ای هم نداشتیم . دیگه نمی شد همدیگر رو تحمل کرد . می خواستم بعد از آن محکم تر بایستی و بلندتر داد بزنی . می خواستم سیلی اول را خودم زده باشم تا سیلی های بعدی توی مسیر زندگی زیاد اذیت و آزارت نده و دوام بیاری .
همه چیز تمام شد . ساعت هایی که خیلی چیزها با خود داشت و در پایان هیچ چیز به جا نگذاشت ، غیر از نوعی حالت انجماد و فراموشی که باید به آن تن بدهی و عادت بکنی .
همیشه لذت نیفتادن اتفاق ماندگارتر است .
همیشه همین طور است که رنگ های آبی و سبز و قرمز در ذهن آبی تر و سبزتر و قرمزتر دیده می شوند و فقط سیاه و سفید و خاکستری زنده و مرده شان فرقی ندارد .