ناتور دشت

 

جی . دی . سالینجر
محمد نجفی


انتشارات نیلا

قهرمان داستان هولدن یک نوجوان آمریکایی است که برای چندمین بار از مدرسه اخراج شده و با حالتی مخلوط از شرم و ترس و دلزدگی در فکر فرار از خانه است . در حقیقت راوی داستان خود هولدن می باشد که بر روی تخت روانکاوی سعی در به یاد اوردن تمام احساسات خود و رسیدن از یک حالت ناخودآگاه به حالت خودآگاه و دلیل یابی دارد .
هولدن پسری پر احساس باهوش و بامعلومات و مهربان است پسری که عاشق بچه ها و سادگی انهاست و از وارد شدن هر چیز نادرست و زشتی به زندگی انها نارحت می شد پسری که استعداد زیادی دارد بیهودگی انسان های اطراف و پوچ بودن روح انها را درک می کند اما خود نیز در بی هدفی دیگری درگیر است عدم وجود وقصدی معین برای اینده
به نظرم ناراحت کننده است ادم واقعا بعضی وقت ها می بینه افراد فوق العاده پر احساس و باهوشی را که نگران جامعه و سرنوشتش هستن افرادی که عاشق ادبیات و تفکر و مطالعه و احساسات پاک بچه ها هستن اما به نظر من مثل هولدن ضعف اصلیشون بدون برنامه بودن کارهای خودشونه . برای به ثمر رسوندن همه اون افکار و عقاید پاک و قشنگ هولدن باید بدونه قرار زندگیش چه طور و در چه مسیری بگرده
در حقیقت یک نوع عصیان در برابر ارزش ها رو نشان می ده . نوجوانی که متوجه تباهی اطراف و پوچی افکار شده و با وارد شدن به دنیای حقیقی بیشتر هم به حقانیت خودش پی می بره . اما خوب بازم به نظر من هر عصیانی یک نقطه هدف می خواد کافی نیست بگی چیزی بده باید بگی خودت می خوای چی کار می کنی انتقاد و پیشنهاد کنار هم سودمنده
کتاب خیلی خیلی روانیه و نمی شه زمین گذاشتش خیلی صمیمی و قشنگ مطالب پیش می ره

جالبه بدونید
«الیا کازان»، کارگردان معروف سینما قصد داشت فیلمی بر اساس رمان «ناتور دشت» بسازد و هنگامی که می‌خواست رضایت سلینجر را جلب کند، سلینجر به او پاسخ داد که «نمی‌توانم چنين اجازه‌ای بدهم زيرا می‌ترسم هولدن اين كار را دوست نداشته باشد!».


در ضمن

ناتور ِ دشت، یک ترکیب دو کلمه‌ای است: ناتور+ دشت؛ و ناتور به معنای نگهبان و پاسبان است و ناتور ِ دشت، یعنی نگهبان دشت و ارتباط‌اش با داستان هم کاملن مشخص است. در فصول انتهایی رمان که «هولدن کالفیلد» (قهرمان رمان) با خواهرش «فیبی» راجع‌به این‌که دوست دارد در آینده چه کاره شود صحبت می‌کند، می‌گوید: «همه‌ش مجسم می‌کنم که هزارها بچه‌ی کوچیک دارن تو دشت بازی می‌کنن و هیش‌کی هم اون‌جا نیس، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه‌ی یه پرت‌گاه خطرناک وایساده‌م و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم...».

 

 قسمت های زیبایی از کتاب

 همه ی دخترها وقتی احساساتی می شن بی عقل هم می شن

 

 مردم همیشه برای چیزها و آدم های عوضی دست می زنن

 

 اگه کسی ندونه داره جایی رو ترک می کنه احساسش از خداحافظی هم بدتره